✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((منِ غر غروووو)) اون روز مادربزرگم 👵🏻خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم. اون روز با اومدن مادر بزرگ متوجه یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم من از مدرسه اومدم :گفتم وای هوا خیلی گرمه 🌅 آدم کلافه میشه . بعد رفتم سر یخچال یک نوشیدنی می خواستم🧋 اماچیزی پیدا نکردم حسابی کلافه شدم و گفتم وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم بعد که کمی خنک شدم گفتم امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم حوصله ی اونو که اصلاً ندارم. مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟ مامان مامان من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم🥿 بابا چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم میشه عوضش کنی. خلاصه شب شد و میخواستم بخوابم مادربزرگم👵🏻 به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم میشه یک کم با هم صحبت کنیم گفتم آره مادرجون چی شده؟ گفت من امروز خیلی به کارات دقت کردم دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه گیری در صورتی که میتونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و فقط نق زدی به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن به راه حلها فکر بکنی و کمی راضی تر باشی اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرفهای مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست میگه پس با خودم یک تصمیم مهم گرفتم صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود من کره و مربا دوست نداشتم ولی نون سنگک رو که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه کره و مربا رو هم امتحان می کنم🧈🥖 مادربزرگم زیر چشمی آروم آروم بهم خندید ☺️ ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄