✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((خدا همه ی دعاهارو میشنوه)) کودکت یاد میگیره به خدا اعتماد کنه توی یک درخت بلوط کنار تپه اسباب کشی بود. خانواده سنجاب شاخه بالایی داشتن میرفتن تا کمی اونطرفتر توی درخت بزرگتری لانه جدیدی بسازند. سنجابک سنجاب کوچولوی شاخه ی پایینی یک گوشه کز کرده بود و با خودش میگفت حالا که همسایه مون رفته من با کی بازی کنم؟ اون شب سنجابک به لانه ی خالی شاخه بالایی رفت وکمی گریه کرد بعد آه کشید و دعاکردخدای عزیزم تو یک کاری کن اینها جایی پیدا نکنند و برگردند،خواهش میکنم بعد به لانه ی خودشان برگشت و خوابید اما چند روز بعدهرچه منتظر شد دوستاش برنگشتن. سنجابک به مامانش گفت مامانی فکر کنم خدا دعای منو نشنیده مامان سنجاب با تعجب پرسید مگه چه دعایی کردی؟ سنجابک "گفت از خدا خواستم دوستام جایی پیدا نکنند و برگردند ولی برنگشتند مامان سنجاب با مهربانی خندید و گفت خدا همه ی دعاها رو میشنوه ولی دعای خوبی برای دوستات نکردی شاید بهتر باشه دعای دیگری بکنی سنجابک به لانه خالی رفت و گفت خدای عزیزم حالا که نخواستی اینها برگردند از تو میخواهم یک خانواده ی پر از بچه به این لانه بیان خواهش میکنم !!!!!! بعد به لانه برگشت وخوابید اما روز بعد هرچه منتظر شد هیچکس به لانه خالی نیامد. روزهای بعد هم همینطور سنجابک به مامانش گفت مامانی ایندفعه دعای خوبی کردم. پس چی شد؟ مامان سنجاب سرتکان داد و گفت شاید لازم باشه کمی صبر کنی سنجابک فریاد زد اوووه من خیلی صبر کردم یک دو سه روز... مامان سنجاب خندید و گفت بله خیلی صبر کردی حالا یه ذره بیشتر صبر کن و بازم دعا کن سنجابک به لانه خالی رفت و دعا کرد خدای عزیزم من خیلی تنها شدم تو یه کاری بکن خواهش میکنم صبح روز بعد سنجابک با صدایی از خواب پرید صدایی از لانه خالی سنجابک بلند شد و به لانه خالی رفت لانه خالی نبود ولی هیچ بچه ای هم اونجا نبود فقط یک هدهد پیر وسط لانه نشسته بود. هدهدپیر به سنجابک گفت سلام همسایه کوچولو سنجابک زیر لب جواب داد و زود برگشت.چشمهایش پر از اشک بود توی دلش گفت خدایا چرا اینطوری کردی؟ حالا من با کی بازی کنم؟ همان لحظه هدهد پیر صدا کرد همسایه کوچولو کجا رفتی؟ بیا کارت دارم سنجابک اصلا دلش نمیخواست پیش هدهدپیر برگرده ولی نمیخواست بی ادبی کنه چشماشو پاک کرد و به شاخه بالایی رفت. هدهد پیر گفت من نمیدانم از چی ناراحتی ولی میخواهم یک قصه قشنگ برات تعریف کنم تا شاد بشی سنجابک چیزی نگفت هدهد قصه شو تعریف کرد وقتی قصه تمام شد سنجابک پرسید بازم قصه بلدی؟ هدهد پیر آنقدر قصه گفت تا مامان سنجاب صدا زد سنجابک کجایی؟ بیا کارت دارم هدهد پیرگفت برو و هروقت دوست داشتی بیاپیشم من یک عالمه قصه قشنگ بلدم سنجابک برای هدهدپیر دست تکان داد و به شاخه پایینی برگشت مامان سنجاب "گفت یک خبر خوب برات دارم لانه جدیددوستات خیلی نزدیکه پشت همین تپه . هروقت خواستی میتونی بری باهاشون بازی کنی سنجابک خندید و گفت خدا آنطوری که میخواستم نکرد ولی خیلی بهتر از اون چیزی که میخواستم شد. ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄