✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((آرزوی کوه کوچک)) در کوهستان جایی که کوههای زیادی وجود دارد ، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمیرسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور بده. هیچ وقت نتونسته بود روی سرش یک کلاه برفی بزاره. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلنده. کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هاش بایسته و قدش را بلند تر کنه تا شاید بتوانه آسمانِ بالاتر از ابرها را ببینه. اما این کارها هیچ فایده ای نداشت. چون قدش اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت. یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از اونطرف آسمان براش حرف بزنه. و بهش بگه که بالاتر از ابرها چه خبره. برایش تعریف کنه که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها رازهایی هستن که ما نمی توانیم به تو بگییم این چیزها را فقط ما حق داریم ببینیم و بدونیم. حرفهای کوه بزرگ دل کوه کوچک را شکست. اما از ایمان و باور او به خدای بزرگ کم نمی کرد. کوه کوچک توی دلش به قدرت عجیب خداوند ایمان داشت و می دانست اگر خدا بخواهد هر کار غیر ممکنی هم اتفاق میوفته و هر آرزویی برآورده می شه. روزها و سالها گذشت اما همچنان کوه کوچک از پایین به آسمان خیره می شد و در دلش دعا می کرد. تا اینکه یک روز ورق تقدیر برگشت و اتفاقات جدیدی زندگی کوهها را تغییر داد. آدمها به سراغ کوه بلند اومدن و شروع به منفجر کردن قسمتهایی از کوه کردن. اونا متوجه شده بودند که داخل کوه بلند یک معدن از سنگهای ساختمانی وجود دارد. آدمها برای در آوردن سنگها هر روز قسمتی از کوه بلند را منفجر و خراب میکردند و خاک آن را روی کوه کوچک میریختند. این قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم کوه کوچک بلند و بلندتر شد و کوه بلند کوچک و کوچکتر شد تا اینکه بعد از مدتی از کوه بلند جز یک تپه ی معمولی چیزی باقی نموند. اما حالا قد کوه کوچک تا بالاتر از ابرها میرسید و کلاه برفی اش تا نزدیکی چشمهاش رسیده بود. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄