بسم الله الرحمن الرحیم
داستان شب
کلوچه های خدا🍪
بهار از راه رسیده بود وسط دشت درخت سیب پر از شکوفه شده بود. صبح بود و خورشید روی شبنم چمنزار میدرخشید خرس کوچولو از خواب بیدار شد و سر از لانه اش بیرون آورد.به اطرافش نگاه کرد و با شگفتی فریاد زد: وای خدا جان چقدر اینجا را قشنگ کرده ای ! خرس کوچولو سرش را خاراند و از خود پرسید چطور برای این همه قشنگی از خدا تشکر کنم؟خرس کوچولو با شادمانی پیش دوستانش جوجه تیغی و کلاغ رفت.
دشت را به آنها نشان داد و پرسید به نظر شما برای تشکر از خدا چه کار میتوانم بکنم؟ کلاغ گفت: «بهترین کار این است که برای خدا کلوچه بیزی جوجه تیغی اعتراض کرد و گفت: «نه بهترین کار این است که با همه مهربان باشی خدا مهربانی را بیشتر از کلوچه دوست دارد.خرس کوچولو فکر کرد با همه مهربان بودن کار خیلی سختی است
به جوجه تیغی نگاهی کرد و گفت: «مهربانی باشد برای بعد خب؟ این دفعه برای خدا کلوچه میپزم کلاغ خندید جوجه تیغی اخم کرد و خواست چیزی بگوید اما نگفت فقط شانه بالا انداخت و رفت
خرس کوچولو به لانه اش برگشت و دست به کار شد. هفت تا کلوچه پخت و توی یک سبد گذاشت. بعد از لانه اش بیرون آمد و از کلاغ پرسید: «حالا کلوچه ها را کجا ببرم؟ کلاغ لبخندی زد و گفت: «سید را بالای تپه بگذار و زود برگرد تا خدا موقع
برداشتن کلوچه ها خجالت نکشد. خرس کوچولو سبد کلوچه ها را روی سرش گذاشت و به طرف تپه راه افتاد و کلاغ هم به دنبالش سر راهشان بچه آهویی از پشت بوته ها بیرون آمد. به خرس کوچولو سلام کرد و گفت: چه کلوچه های خوشبویی یکی از اینها را به من میدهی؟ خرس کوچولو با خوشحالی پیش خود فکر کرد باید هم خوشبو باشند چون اینها را برای خدا پخته ام کلاغ جلو آمد و با تندی گفت: غار غار حرفش را هم نزن اینها مال خداست!
اما خرس کوچولو به یاد حرفهای جوجه تیغی افتاد و به خود گفت: «اگر با بچه آهو مهربان باشم حتماً خدا خوشحال تر می شود. و به بچه آهو یک کلوچه داد.
کلاغ ناراحت شد ولی چیزی نگفت.
بچه آهو تشکر کرد و گفت: خدا از تو راضی باشد خرس کوچولو! خرس کوچولو از این دعا خیلی دلشاد شد آرام خندید و به خود گفت: مهربان بودن آن قدر هم که فکر میکردم سخت نیست
خرس کوچولو دوباره راه افتاد و کلاغ به دنبالش ناگهان از روی شاخه ای خانم سنجابی جلویش پرید به خرس کوچولو سلام کرد و گفت: «به چه بوی خوبی میشود یکی از این کلوچه ها را ...؟ کلاغ وسط حرفش پرید و با تندی گفت نه که نمی شود اینها فقط برای خداست.
خرس کوچولو پیش خود فکر کرد خب این بار هم میتوانم به خاطر
خدا مهربان باشم و به خانم سنجاب یک کلوچه داد.
کلاغ ناراحت شد و زیر لب غرغر کرد؛ ولی چیزی نگفت. خانم سنجاب تشکر کرد و گفت خیر ببینی خرس کوچولو حالا بچه هایم خیلی خوشحال میشوند!
خرس کوچولو باز به طرف تپه راه افتاد در بین راه به راسو و گورکن و بلدرچین برخورد و به هر کدامشان یک کلوچه داد. سبدش خیلی سبک شده بود. حالا چند تا کلوچه در آن مانده بود؟ فقط دو تا کلاغ با نگرانی توی سبد را نگاه کرد و گفت: «این کلوچه ها برای خدا خیلی کم است. بهتر نیست این دو تا را هم خودمان بخوریم؟ خرس کوچولو سبد را از روی سرش پایین آورد. نگاهی به کلوچه ها انداخت و نگاهی به کلاغ و باز نگاهی به کلوچه ها و نگاهی به کلاغ بوی کلوچه ها توی دماغش پیچید و شکمش قاروقور کرد. خرس کوچولو از خود پرسید: «خودمان بخوریم؟»
در همان لحظه باران تندی گرفت کلاغ و خرس کوچولو زیر درختی پناه بردند. یک خانواده موش صحرایی هم تا زیر درخت دویدند و کنار خرس و کلاغ نشستند. آنها خیس شده بودند و می لرزیدند. ناگهان یکی از بچه موشها گفت: آخ مامان جان من گرسنه ام بچه های دیگر فریاد زدند من هم من هم من هم
خرس کوچولو به کلوچه هایش نگاه کرد و آهی کشید؛ اما بعد لبخند زد و گفت کلاغ درست میگوید این دو تا کلوچه برای خدا خیلی کم است. سپس کلوچه ها را چند تکه کرد و به همه گفت «بفرمایید بفرمایید خودتان بخورید!» کلاغ زود جلو پرید و بزرگترین تکه را به نوک گرفت. موش های صحرایی هر کدام تکه ای برداشتند و تشکر کردند یک تکه هم برای خرس کوچولو ماند، اما خرس کوچولو آن را نخورد. فقط آرام به شکمش که هنوز قاروقور می کرد زد و گفت: «ساکت»
باران کم کم قطع شد موشها و کلاغ خدا حافظی کردند و رفتند. خرس کوچولو هم سبدش را بر سر گذاشت و به سوی لانه اش برگشت بین راه به دوستش جوجه تیغی سر زد و همه چیز را برایش تعریف کرد. جوجه تیغی به خرس گفت: آفرین خرس کوچولو خیلی دلم میخواهد تو را ببوسم، حیف که تیغ تیغی ام!» خرس کوچولو خندید و آخرین تکه کلوچه را به جوجه تیغی داد. بعد با کمی نگرانی پرسید: «تو مطمئنی که خدا مهربانی را بیشتر از کلوچه دوست دارد؟ جوجه تیغی که دهانش پر از کلوچه بود فقط سرتکان داد. بعد کلوچه را قورت داد و گفت چقدر خوشمزه بود خرس کوچولو خدا از تو راضی باشد