✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قاضی زرنگ و دزد)) روزی روزگاری پسرکی با مادربزرگش در دهکده کوچکی زندگی می‌کرد. پدر و مادر پسرک سال‌ها پیش مرده بودند و آن‌ها زندگی‌شان را به‌سختی می‌گذراندند. مادربزرگ شیرینی‌های خوشمزه‌ای می‌پخت و پسرک آن‌ها را برای فروش به شهر می‌برد. یک روز مادربزرگ مقدار زیادی شیرینی پخت و آن‌ها را به پسرک داد. پسرک یک کاغذ روغنی برداشت و داخل سبد گذاشت. بعد شیرینی‌ها را روی کاغذ قرار داد و به‌طرف شهر به راه افتاد. در شهر شیرینی‌ها به‌سرعت فروش رفتند. پسرک که خیلی خوشحال شده بود، بول‌هایش را زیر کاغذ روغنی که در داخل سبد بود گذاشت و راه خانه را در پیش گرفت. همان‌طور که می‌رفت به پیرزنی رسید که سبد میوه‌ای در دست داشت و به‌سختی راه می‌رفت. ناگهان پای پیرزن به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و تمام میوه‌های روی زمین پخش شدند. پسرک سبدش را به زمین گذاشت و با سرعت به‌طرف پیرزن رفت، دست او را گرفت و از زمین بلند کرد. بعد به سراغ میوه‌ها رفت، آن‌ها را پاک کرد و در سبد گذاشت و به پیرزن داد. پیرزن از او تشکر کرد. پسرک به‌طرف سبد خودش رفت، اما از سبد خبری نبود. باعجله به این‌طرف و آن‌طرف دوید تا بالاخره سبد را نزدیک یک سنگ بزرگ پیدا کرد. با دستپاچگی دست به زیر کاغذ روغنی برد تا سکه‌ها را بردارد، اما از سکه‌ها خبری نبود. رنگ از رویش پرید. بغض راه گلویش را گرفت وفریادزد:پولام، پولام نیست.کی آن‌ها را برداشته!» مردم دور او جمع شدند. پسرک با گریه می‌گفت: «پول‌های مرا برداشته‌اند. حالا من چه‌کار کنم؟ چه جوابی به مادربزرگم بدهم.مادربزرگم از کجا پول بیاورد تا بتواند باز شیرینی پزد.» در همان موقع قاضی شهر که ازآنجا می‌گذشت، او را دید. قاضی، مرد مهربانی بود و مردم او را دوست داشتند. قاضی به‌طرف پسرک رفت و علت گریه‌اش را پرسید. پسرک تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. قاضی به مردمی که در آنجا ایستاده بودند نگاهی کرد واز تک‌تک آن‌ها پرسید: «شما پول این پسر را برداشته‌اید؟» آن‌ها در جواب گفتند: «نه، ما پول او را برنداشته‌ایم.» قاضی مهربان کمی فکرکرد وگفت: «خب حالا که هیچ‌یک از شما پول او را برنداشته‌اید، پس حتماً این سنگ پول‌ها را برداشته است…» آن‌وقت رو به مأمورینش کرد و گفت: «من باید این سنگ را محاکمه کنم. هر چه زودتر آن را به دادگاه ببرید …» مردم تا این حرف را شنیدند، شروع به خندیدن کردند. عده‌ای گفتند: «خیلی مسخره است، مگر سنگ را هم محاکمه می‌کنند؟» عده‌ای دیگر گفتند: «این محاکمه باید خیلی دیدنی باشد» قاضی گفت:هرکس بخواهد می‌تونه از نزدیک شاهد این محاکمه باشد؛ امافقط یک شرط دارد.» مردم باکنجکاوی پرسیدند: «چه شرطی؟» قاضی جواب داد:«باید برای ورود به دادگاه یک سکه بپردازید.»بعد قاضی به‌طرف دادگاه به راه افتاد و مردم هم به دنبالش رفتند.وقتی به دادگاه رسیدند،قاضی به مأمورانش دستور داد، ظرف بزرگ و پرآبی را جلوی در دادگاه بگذارند. آن‌وقت رو به مردم کرد و گفت:بایدقبل از وارد شدن به دادگاه یک سکه داخل این ظرف بیندازید.» مردم که هرلحظه کنجکاوی‌شان بیشتر می‌شد،به‌طرف ظرف آب هجوم بردند.قاضی در کنار ظرف آب ایستاده بود و به مردم و ظرف آب و پول‌هایی که درآن ریخته میشد، نگاه می‌کرد. مردم یکی‌یکی در داخل آب، پول مینداختن ووارد دادگاه میشدن. ظرف نزدیک بودازسکه‌هاپربشه که ناگهان قاضی فریاد زد:این مرد رو دستگیر کنید!» و به آخرین مردی که در ظرف، پول انداخته بود، اشاره کرد مأمورین بلافاصله مرد را دستگیر کردند و جیب‌هایش را گشتند و پول زیادی را از جیبش بیرون آوردند. پسرک با دیدن پول‌ها فریاد زد: «این، پول‌های من است.» دزد پول‌ها که خیلی تعجب کرده بود، پرسید: «شماازکجافهمیدید این پولها مال پسرک است؟» پسرک گفت:بله شماازکجا فهمیدید؟» مردم هم همین سؤال را تکرار کردند. قاضی گفت: «من کاغذی را که پسرک پول‌هایش را در زیر آن گذاشته بود دیدم. کاغذ کاملاً چرب و روغنی بود. برای همین پول‌ها هم چرب و روغنی شده بودند.» بعدآن‌ها را به کنار ظرف آب برد و گفت: «نگاه کنید، بر روی آب، روغن ایستاده است.این روغن وقتی درآب بالا آمد که این مرد پول را داخل ظرف انداخت. من هم از همین نکته فهمیدم که او دزد پول‌هاست.» اونوقت به مأمورهاش دستورداد که دزد رو به زندان بیندازن و پولهای پسرک را بهش بدهند.پسرک که خیلی خوشحال شده بود، ازش تشکرکرد. قاضی دستور داد تا پول‌های داخل ظرف را نیز به او دادند. پسرک بازهم از قاضی تشکر کرد. قاضی مهربان گفت:شنیده‌ام که مادربزرگت شیرینیهای خوبی میپزه. ازطرف من بهش بگو مقداری شیرینی برای من بپزه.» پسرک قول دادو بعداز قاضی خداحافظی کرد و خوشحال و خندان راه دهکده را در پیش گرفت. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄