بسم الله الرحمن الرحیم داستان: مهمان ماه مبارک رمضان قصه گو: معین الدینی علی کوچولو روی ایوون خونه نشسته بود و به اسمون نگاه میکرد امشب اولین شب ماه مبارک رمضان بود هوا خنک و دل نشین بود و ما مثل یه چراغ نورانی و قشنگ تو اسمون میدرخشید مامان اومده بود کنارش و بهش گفت علی جان این ماه ماه مهمونی خداست درهای رحمت باز میشه و دعاها زودتر میره به اسمون از خدا چیزهای خوب بخواه اما چیزی که علی رو بیشتر از همه هیجان زده کرده بود حرفای مامان بزرگش بود مامان بزرگش چند شب قبل یه حرفای جالبی بهش زده بود بچه ها میدونین اون حرفا چی بودن مامان بزرگش بهش گفته بود توی این ماه قشنگ امام زمان از عجل الله تعال فرجه و شریف هم بین ماست صدای ما رو میشنوه از کارای خوبمون خوشحال میشه ولی ازش پرسید یعنی امام زمان الان هم اینجاست مامان بزرگ خندید و گفت بله اون همیشه کنار ماست مثل ماهی که تو اسمون میدرخشه حتی اگه پشت ابر باشه علی به اسمون نگاه کرد با خودش فکر کرد شاید امام زمان هم مثل همین ماه باشه همیشه نور میده همیشه کنار ماست حتی اگه ما اون رو نبینیم فردای اون شب علی با هیجان از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت برای امام زمان یه هدیه قشنگ آماده کنه از مامانش پرسید مامان من میخوام برای امام زمان یه هدیه ببرم ولی اون کجاست من که نمیتونم اونو ببینم مامان خندید و گفت امام زمان همیشه ما رو میبینه عزیزم بهترین هدیه ای که میتونی بهش بدی کارای خوبه اگه کار خوب انجام بدی امام زمان عج تعالا شریف خیلی خوشحال میشه ولی خوشحال شد و با خودش گفت پس من میتونم با کارای خوب امام زمان رو خوشحال کنم اون یه برگه سفید برداشت و روش نوشت به مامان و بابا کمک میکنم با خواهر کوچیکم مهربون میشم برای همه دعا میکنم دروغ نمیگم به یه دوست نیازمندم کمک میکنم چند روز گذشت علی هر روز یکی از این کارای خوب رو انجام میداد مثلا وقتی مامان سفره افطار رو میچید بهش کمک میکرد یا وقتی خواهر کوچیکش گریه میکرد بغلش میکرد و براش قصه میگفت اما یه روز وقتی که از مسجد برمی گشت یه پسر بچه هم سن خودش رو کنار خیابون کفشاش کهنه شده بود دهنش باز شده بود خیلی اروم کنار دیوار نشسته بود ولی دلش گرفت با خودش گفت اگه امام زمان از عجل الله تعال فرجه شریف اینجا بود حتما بهش کمک میکرد دستش رو تو جیبش کرد پولی که برای خرید یه توپ جمع کرده بود تو دستش بود یه خورده فکر کرد و بعدش رفت جلو پول رو داد به پسرک پسرک با تعجب نگاه کرد و گفت این چیه به من میدی علی خندید و گفت با این پول برای خودت کفش بخر کفشات خیلی داغونه پاهات زخم شده پسرک چشاش برق زد و با خوشحالی گفت ممنونم علی احساس کرد که یه گرمای قشنگ تو دلش نشسته انگار یه نفر از دور بهش لبخند میزد چند شب بعد شب قدر بود همه دستاشون رو بلند کرده بودن و دعا میخوندن مامان و بابا کنار سجاده نشسته بودن و اروم اروم اشک میریختن و دعا میکردن علی هم چشماش رو بست و دستای کوچیکشو بالابالا برد و گفت ای خدای مهربون کمکم کن کمکم کن که همیشه کارای خوب انجام بدم کمکم کن که امام زمان رو از من راضی باشه کمکم کن که همه ادما مهربونتر باشن کمکم کن امام زمان ما زودتر برگرده زودتر بیاد و زندگی امون خوبه خوب بشه وقتی دعا کرد دلش اروم شد حس کرد نور ما از هر شب روشن تره شاید این نور یه نشونه بود که کارهای خوبش دیده شدن از اون شب به بعد هر وقت ما رو میدید یاد امام زمان میافتاد یادش میافتاد که اگه خوب باشه امام هم خوشحال میشه حالا دیگه ماه رمضون براش فقط یه ماه معمولی نبود بلکه ماهی بود که هر شب با ما حرف میزد و حس میکرد که امام زمان هم صداش رو میشنوه. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄