‍ دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید؛ خلیفه احضارش کرده بود. صد درهم نذر امام شیعیان کرد. خانه امام را ولی بلد نبود. نمی‌خواست از کسی نشانی بپرسد. می‌ترسید خبرش به خلیفه برسد و اوضاع بدتر شود. بی‌هدف، در کوچه‌های شهر با اسبش پرسه می‌زد. ناگهان کنار یک خانه اسبش ایستاد. هر کاری کرد جلوتر نرفت. پرسید: اینجا خانه کیست؟ گفتند: خانه امام هادی علیه السلام. در دلش گفت: عجب معجزه‌ای! خادمی از خانه بیرون آمد. به اسم صدایش کرد. به خودش گفت: این معجزه دوم! خادم گفت: آن صد درهمی که در آستینت پنهان کرده‌ای بده. معجزه سوم را که دید، رفت داخل. امام هادی علیه السلام به او فرمود: «بعضی‌ها خیال می‌کنند دوست داشتنِ من، به درد امثال تو که مسیحی هستی نمی‌خورد. به خدا که دروغ می‌گویند! با خیال راحت برو پیش خلیفه، همانی می‌شود که می‌خواهی». رفت. همانی شد که امام فرموده بود. 📚 الخرائج، ج۱، ص۳۹۶. 🇮🇷نیمه پنهان 🇮🇷@nimeyepenhan