شده بود، از جاش پريد:اسم اون جواني كه گفتي... چي بود؟! به چشمهاش خیره شدم...: نپرسيدم! ديگه صورتش كاملا ميلرزيد و در برابر چشم هاش پرده اشك حلقه زد:چرا؟ -چون دقيقا توي مسجد همين فكري كه از ميان ذهن تو ميگذره، از بين قلب و افكارم گذشت... +پس چرا چيزي نپرسيدي كيه؟!  😔😭 ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست كه احدي در جريان نبود و با زباني حرف زد كه زبان عقل و انديشه من بود... با كلماتی كه شايد براي مخاطب ديگه مبهم به نظر ميرسيد اما اون ميدونست براي من قابل درك و فهمه... هر بار كه به من نگاه مي كرد تا آخرين سلولهاي مغز و افكارم رو مي ديديد. اين يه حس پوچ نبود... من يه پليسم. كسي كه هر روز براي پيدا كردن حقيقت بايد دنبال مدرك و سند غيرقابل رد باشم. كسي كه حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره...! اون جوان، يه انسان عادی نبود. نه علمش نه كلماتش نه منش و حركاتش... يا دقيقا كسی بود كه براي پيدا كردنش اومده بودم  يا انسانی كه از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندی در درك حقايق و علوم داشت و شايد حتی فرستاده شخص امام بود... +چرا سوال نکردی... 😭😭 -چون اون براي بار دوم ازم سوال كرد چرا ميخواي آخرين امام رو پيدا كني؟ دقيقا زماني كه داشتم فكر مي كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ اين سوال رو از من پرسيد. درست وسط بحث. جايی كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود... جز اين بود كه توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فكر مي كنم؟! من براي پيدا كردن حقيقت دنبالش ميگشتم و به بهترين نحو، توسط خودش يا يكی از پيروان نزديكش همه چيز براي من روشن شده بود. اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت... اول اينكه به من گفت زماني كه انسان ها براي شكستن شرط هاي مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق ميافته... و يعني... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده اما تو هنوز براي اينكه با اسم خودم و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي آماده نيستي...😔 و دومين مفهوم، كه شايد از قبلي مهمتر بود اين بود كه من حقيقت رو پيدا كرده بودم. به چيزي كه لازمه حركت من بود رسيده بودم و در اون لحظات ميخواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه. و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود...! مطرح شدنش درست زماني كه داشتم به چهره اش فكرش مي كردم، يعني چرا ميخواي مطمئن بشي اين چهره منه؟! يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس...؟ مرتضی از اینجا به بعد گوش من به تو تعلق داره! هنوز خیلی چیزا هست که باید درمورد اسلام بدونم...🙃 نفس عميقي از ميان سينه اش كنده شد. براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و صورتش رو با دستمال خشك كرد: تو اولين كسي هستي كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده. حداقل تا جايي كه الان ذهن من ياري ميكنه. مخصوصا الان توي اين شرايط. حرف ها و باوري رو كه تو توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي... خيليها بعد از سالها بهش نميرسن. من نه علم اون فرد رو دارم نه معرفت و شناختش رو... قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم کمکی بکنم...🙃 و واقعا مرتضی به پاسخ بقیه سوالات من کمک کرد... ما به سمت مشهد رفتیم و من، روز آخر سفر مقابل گنبد طلایی زیبای امام هشتم اینطور زمزمه کردم: -به خداي كعبه قسم مي خورم. خدايي هست و اون خدای يگانه شماست... به خداي كعبه قسم مي خورم محمد، فرستاده و بنده برگزيده و زنده اوست... و به خداي كعبه قسم مي خورم شما، اولي الامر و جانشينان خدا در زمين هستيد و براي شما، مرگ مفهومي نداره... من شما رو باور كردم ... به شما ايمان آوردم ... اطاعت از فرمان شما رو مي پذيرم و هرگز از اطاعت شما دست بر نميدارم...❣️ @nimkatt_ir 🇮🇷✨