💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سیدطاها_ایمانی #پارت_دوم آن شب وقتی پدرم به خانه برگشت، غرق خون بود. صورت سیاهش و
مدرسه که تمام شد رفتم توی دستشویی. خیلی آرام دفتر و وسایلم را شستم. خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از این نشود.😔 لباسهایم را هم در آوردم و شستم و همانطور خیس تنم کردم و سپس در آفتاب نشستم و منتظر پدر شدم. دلم نمیخواست پدر من را در آن وضع ببیند.🙃 مطمئن بودم با دیدن من در آن وضعیت قلبش میشکند.💔 تا غروب که پدرم خسته از راه رسید، لباسها و وسایل من خشک شده بود.🙂 فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شده بود یه عده از والدین برای اعتراض به مدرسه آمدند. اما به خاطر قانون نتوانستند مرا از مدرسه بیرون کنند.😏 از آنجا بود که فشارها چند برابر شد آنها قصد داشتند کاری کنند تا با پای خودم بروم😔 پدر هر روز چندساعت قبل از طلوع خورشید مرا تا مدرسه همراهی میکرد و شبها بعد از تمام شدن کارش به دنبالم می آمد. بنابراین من بعد از تمام شدن مدرسه ساعت ها در حیاط مینشستم و مشق هایم را مینوشتم تا پدرم از راه برسد.🙃 آخر هرسال دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگتر را از توی سطل زباله درمیاوردم و یا حتی پاکت های بیسکوییت یا هر چیزی را که میشد رویش نوشت جمع میکردم تا پدر مجبور نباشد تمام پس اندازش را خرج درس من بکند.☹️ سرسختی، تلاش و نمراتم کم کم همه را تحت تاثیر قرار داد.😍 علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششان نمی آمد اما رفتار، هوش و استعدادم اهرم برتری من محسوب میشد.😁 بچه ها کم کم دو گروه میشدند. عده ای با همان شیوه و رفتار قدیم با من برخورد میکردند و تقریبا چند باری در هفته از دست آنها کتک میخوردم. اما بقیه رفتار بهتری با من داشتند. گاهی با من حرف میزدند و اگر سوالی در درسها داشتند میپرسیدند.☺️ قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود و تقریبا در مسابقات ورزشی همیشه اول میشدم. مربی ورزش تنها کسی بود که هوایم را داشت و همین باعث درگیری ها و حسادت های بیشتری میشد... به هر طریقی که بود زمان به سرعت سپری میشد. خودم به تنهایی میرفتم و برمیگشتم. همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی میکردم با سفیدها قاطی نشوم اما دیگر بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود، علی الخصوص که سارا _همکلاسی سفید پوست من_ واقعا دختر مهربانی بود! آن روز علوم آزمایشگاهی داشتیم و من مثل همیشه تنها در گوشه ای نشسته بودم. به محض اینکه سارا وارد آزمایشگاه شد سریع چند نفر برایش جا باز کردند. همه میدانستند پدرش آدم سرشناس و ثروتمندی است و علاوه براین تقریبا همه پسر های دبیرستان برای او سرودست میشکستند. بی توجه به همه او یک راست به طرف من آمد و با لبخند زیبایی گفت: کوین! میتونم کنار تو بشینم؟ برای چند لحظه نفسم بند آمد! اصلا فکرش را هم نمیکردم زیباترین دختر مدرسه به من توجه کند!🙈 سریع به خود آمدم. زیرچشمی نگاهم در کلاس چرخید. میتوانستم حس کنم یه عده از بچه ها در ذهنشان نقشه قتل مرا میکشند. صورتم را چرخاندم به سمت ساراو میخواستم بگویم: نه! اما دوباره که چشمم بهش خورد زبانم بی اختیار گفت: بله! حتما!! و دستم سریع تر از زبانم کیفم را از روی صندلی کناری برداشت.با همان لبخند زیبا کنارم نشست. ضربان قلبم را در شقیقه ام حس میکردم. زیرا وقتی به بقیه نگاه میکردم، میتوانستم خودم را از دید آنها یک انسان مرده حساب کنم!!!🤦‍♂ ♨️کلاس تمام شد. هیچ چیز از درس نفهمیده بودم. فقط به این فکر میکردم که چگونه بعد از کلاس فرار کنم. شاید بهتر بود فرار میکردم و چند روز آینده به هر بهانه ای بود مدرسه نمی آمدم. شاید...🤷‍♂ @nimkatt_ir 🇮🇷✨