بعد از نماز صبح دیگر طاقت نیاوردم و گفتم هر طور هست باید بروم تهران و رفتم .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روز تاسوعا بود . علی اکبر آرام روی تخت خوابیده بود . هر کار می کردند جلوی خونریزیش را بگیرند نمی توانستند . ناگهان علی اکبر صدا زد در باغ را باز کنید من آمدم . به کنارش رفتم و دستانش را در دست گرفتم . هر لحظه چهره اش نورانی تر می شد و سپس به آرامی روح بلندش از کالبد خاکی اش خارج شد و به ملکوت اعلی پیوست . علی اکبر من که یک عمر به علی اکبر امام حسین علیه السلام تاسی کرده بود ، در روز تاسوعا و پس از یک ماه جانبازی به دیدار مولایش رفت . در بیمارستان قیامتی شد و همه می آمدند از پیکر مطهرش تبرک می جستند و در خواست شفاعت می کردند .
صدایم نکن
به یاد شهید اکبر گندمکار
روایتی از مادر شهید
تا به حال چند مرتبه ایشان را در خواب دیدهام. حالا هم هر وقت مشکلی دارم، کنار قبرش میروم و با او صحبت میکنم.
اوایل شهادتش بود که روزی از فرط ناراحتی به اتاقش رفتم و یکسره صدایش زدم. شب به خوابم آمد و گفت: «مادر هی مرا صدا نزن، به خانهمان بیا و آنجا با من حرف بزن.» گفتم: «شما شهید شدهای. خانه که نداری؟» جواب داد: «خانهام پیش امامزاده محمد [واقع در آران و بیدگل] هر روز که به آنجا میآیی، هر چه دلت خواست با من صحبت کن؛ اما صدایم نزن.» از آن روز به بعد دیگر صدایش نزدم.