هدایت شده از محمدرضا مرواني
*شهید فرخی راد به روایت ده نمکی/ 7* *جلد ۴۹ – فرهنگ نامه اسارت و آزادگان - اردوگاه ۸ رمادی (عنبر (II) )- صفحه 615* *آزاده احمد قاسمی با کد اسارت ۲۹۹۸ :* «آقای فرخی اهل دزفول و معلم بود. سال ۱۳۶۳ یا ۱۳۶۴ بود که خودکار و کاغذ ممنوع بود و بعثی ها از او کاغذ پیدا کرده بودند او در آسایشگاهِ خود به اسرا سواد یاد می داد که بعد از مدتی یکی از بچه های آسایشگاه، او را لو داد. همین امر باعث شد که بعثی ها او را گرفتند و او را زدند تا حدی که فردای آن روز از شدت جراحت در آسایشگاه فوت کرد. بعد از واقعه، من، [حسين] رحیمی و مسعود هزاوه ای که هر دو اهل اصفهان بودند و سعید طایفه نوروز، به بعثی ها اعتراض کردیم. این اعتراض باعث شد که ما پنج نفر را زندانی کنند، حدود یک هفته زندانی بودیم و در آن مدت به ما فقط سه قرص نان و یک سطل آب داده بودند. آن قدر هوا گرم بود که احساس می کردم بدنم تاول زده است. برای آن که خنک شویم یک ساعت سرمان را زیر شکاف در می کردیم که یک مقدار باد بیاید و خنک شویم. *آزاده محمد حسن کافی با کد اسارت ۷۱۲۶ :* «آقای فرخی، فردی مسن و از اهالی دزفول بود. بعثی ها شب ایشان را بردند و کتک زدند. صبح که در را باز کردند، دیدیم بچه های شان گریه می کنند و می گویند آقای فرخی فوت کرده است. ایشان در آسایشگاه ۱۸ بودند که همۀ افراد مسن را آنجا جمع کرده بودند». *آزاده مسعود هزاوه ای با کد اسارت ۲۴ :* فرخی دزفولی بود و در آسایشگاه پایین ما مریض شد. شب مرتب می زدند به پنجره که مریض… مریض…، نگهبان مریض داریم... سرباز مرتب می رفت و می آمد و می گفت که حالا به فرمانده می گویم. ایشان سکته قلبی کرده بود و تا صبح به شهادت رسید. صبح که سربازها آمدند و در را باز کردند گفتند: چه شده! شب تا صبح داد می زدید؟ گفتند: مریض داشتیم. نیمه شب حالش بد شد و الان هم خشک شده نمی دانیم چه شده. آمدند نگاه کردند و رفتند دکتر آوردند و گفتند: مُرد ولش کنید! به راحتی گفتند مُرد و ایشان را برداشتند و رفتند. دو روحانی عزیز داشتیم یکی از آنها سید نامی بود؛ آنها می خواستند که انتقام خون ایشان [فرخی] را بگیرند و به فکر این بودند که تحصن و اعتصاب کنند و غذا نخورند، بعد هم اگر سربازان حرف زدند با آنها در گیر شوند و بزنند به سیم خاردار و... تا به گوش جهانیان برسانند که اینجا به ما نمی رسند و ما یک شهید دادیم. ما آمدیم و با این دوستان کمی بحث کردیم و گفتیم بچه ها گناه دارند نمی توانند، اینجا اسارت است، هر کس شهید شود به قرب الهی رسیده است، ایشان هم شهید شد و به هدفش رسیده است. آمدیم این آقایان را این گونه قانع کنیم. این قضیه به گوش بعثی ها رسیده بود چون در همان آسایشگاهی که آن بنده خدا شهید شده بود، متأسفانه یک جاسوس هم بود». *ادامه دارد…*