📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_53
« همسر»
سال ۱۳۹۳ یکی از آشنایان بهش گفته بود که رفته توی دوتا روستا و دیده مردمشان مشکلات زیادی آنجا دارند.
نیت کرده بود برود کمکشان.
می خواست ببیند کس دیگری هم هست که برود آنجا کار جهادی بکنند یا نه .
آقاجواد دوستانش را جمع کرد و همگی رفتند روستای وزوه.
از آنجا به من تلفن میزد تا از او دل خور نباشم .
میگفت میدانم تنها اذیت میشوی؛
ولی اینجا هم به ما نیاز دارند به خاطر
خدا تحمل کن .
ازکارهایشان تعریف میکرد؛
اینکه بچههای روستا یک تکه زمین صاف ندارند ،تویش بازی کنند .
داریم کوه را صاف میکنیم تا زمین بازی شان شود.
به خانواده ها سر می زد و برایشان وسایل اولیه ای را که نیاز داشتند میبرد.
اربعین آن سال آقا تأکید کرده بودند که هرکس میتواند ،پیاده برود زیارت اربعین.
آقاجواد گفت اگر قسمت بشود، من هم میروم.
از یکی دو هفته قبلش خیلی ذوق داشت با دوستانش حرف زده بود که با هم بروند.
فهمیده بود چند تا از آنها مشکل مالی دارند.
بهشان پول قرض داد تا آنها هم بروند زیارت.
وقتی رسید عراق ،یک سیم کارت عراقی خرید و انداخت روی گوشی اش .
به دوستانش هم گفته بود اگر خواستید به خانواده هایتان زنگ بزنید ،از همین گوشی استفاده کنید؛
ولی باز هم بعضی هایشان حیا میکردند
و گوشی را نمیگرفتند
و بهانه میآوردند که خانواده هایشان نگران نمی شوند.
آقا جواد که به من زنگ میزد، اسمهایشان را میگفت و از من می خواست زنگ بزنم به خانواده هایشان خبر بدهم که بچه هایشان سالماند و حالشان خوب است.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii