🗞 👈 عصای دستم بود 🌷 شهیده هستی ولیزاده 🔹 پلک‌های زن از شدت گریه متورم شده، بی‌تاب است و مدام با خودش حرف می‌زند. دست‌هایش را به نشانه عزا تکان می‌دهد و می‌گوید: « پلدختر بودیم که هستی به دنیا آمد. هستی فقط ۲۶سالش بود. شش روز دیگر تولدش بود. دو دخترم را ۱۶ سال با زحمت و یتیمی بزرگ کردم. خیلی دختر دلسوز و شادی بود. از وقتی خودش را شناخت می‌گفت مامان می‌خواهم بروم سر کار و کمکت باشم. دلخوشی من و خواهرش بود. شده بود عصای دستم.» زن بر سینه می‌کوبد. اشک می‌ریزد و می‌گوید: «توی یک شرکت لوازم تحریری مشغول به کار بود. صبح می‌رفت، عصر خسته برمی‌گشت. بعد هم شروع می‌کرد به کمک کردن به من در کارهای خانه. ۲۵خرداد بود که گفتند خیابان سهروردی را زدند. نفهمیدم خودم را از منزلمان در محله تولیددارو تهران چطور به آنجا رساندم. دخترم نه نظامی بود نه توی آن مغازه تجهیزات سپاه نگهداری می‌شد. یک دختر زحمتکش که برای زندگی کردن تلاش می‌کرد. حالا به جای دیدن خنده‌هایش باید بیایم گلزار شهدای یافت‌آباد و به این سنگ سفید زل بزنم.»مادر اسم حکاکی شده دخترش هستی ولیزاده را روی سنگ مزار لمس می‌کند، انگار که صورت دخترک را نوازش می‌کند. 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍️ سیده اعظم‌الشریعه موسوی 📥نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📲 @sedaye_iran_newspaper