آن روز در مسير باغ، مادرم حسينعلي را سوار ماشين ديد. به ايشان گفت: «حسينعلي چه خوب شد که ديدمت. اين هيزم‌ها را با ماشين به خانه ببر. مي‎خواهم نان بپزم.» او به مادرم جواب داد: «چشم. اما اين ماشين مال بيت‎المال است. مي‎روم و دوچرخه ‎ام را از خانه مي‎آورم و هيزم‌ها را مي‎برم.»