🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز👇
🌿... کامیونها🚚 پر از نیرو راه افتادند برای اینکه دشمن نفهمه😎 عملیات از کدام منطقه است
اتوبوس ها🚌 را گل مالی کردند😏 و بدون نیرو و نفرات فرستادند سمت غرب و نیروهای عملیاتی را هم با کامیون هائی که با برزنت پوشانده بودند✌به سمت جنوب برای عملیات فرستادند👏
🌿... قبل از حرکت فرمانده گردان به تک تک کامیونها سرکشی کرد وبا تهدید و بعضا خواهش 👈سفارشات لازم را کرد که از👈 کسی صدائی بلند نشود😵تا اعزام نیروها👈 به جنوب لو نرود
تو طول راه همه بچه ها💪 دستور فرمانده را رعایت می کردند جز آقا فریبرز...😀
🌿...فریبرز هر طوری بود خودش را رساند به پیرمرد دسته و در👈 گوشش حرفهائی زمزمه کرد... 😎 چند ساعتی گذشت تا رسیدیم به دژبانی
کامیونها که توقف کردند ناگهان همان پیرمرد دسته که فریبرز در 🔔گوشش چیزهائی گفته بود😄 با صدای بلند گفت:👇 سلامتی رزمندگان اسلام 👈بلند صلوات بفرست😁
و بچه ها هم بلند 💗صلوات فرستادند😳 کامیونهای دیگر هم به خاطرصدای بلند💗 صلوات ما 👈آنها هم بلند💗صلوات فرستادند😅
🌿... خنده بازاری شده بود👈 واین طوری بود که اعزام نیروی مخفی 😎و یواشکی😇برای عملیات در ساعتهای اولیه به همت آقا فریبرز و پیرمرد دسته مان لو رفت😆
فقط شانسی که آوردیم 😎دژبانی با خط مقدم👈 خیلی فاصله داشت و دشمن چیزی نفهمید😀😄
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصر_کاوه