#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان پنجم:
بنای با بصیرت
قسمت دوم:
🌹راوی: معصومه سبک خیز
فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.
گفتم : این جا روزی چقدرت می دن؟
گفت : از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده.
ده ، پانزده روز رفت لبنیاتی . یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیدایش شد خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توی دستش؛ یک بیل و یک کلنگ ! پرسیدم : اینا رو برای چی گرفتی؟!
گفت: به یاری خدا و چهارده معصوم (علیه السلام) می خواهم از فردا صبح بلند شم و برم سرگذر.
چیزهایی از کارگرهای سرگذر شنیده بودم . می دانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم : این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد!
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره.
گفتم : چطور؟
گفت: کم فروشی می کنه، کارش غش داره ؛ جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر می کشه ؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم! می گه اگه بخوای به جایی برسی، باید از این کارا بکنی!
با غیظ ادامه داد: این نونش از اون یکی حروم تره!
از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدلله یک بنّا پیدا شد که منو با خودش ببره سرکار.
گفتم : این روزی چقدر می ده؟
گفت: ده تومن.
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم بهش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی ، نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست.
کم کم توی همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد « اوستا» . حالا دیگر شاگرد می گرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.
توی همان ایام، یک روز مادرش از روستا آمد دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیز های دیگری هم آورده بود برایمان.
عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورن بچه ها.
تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاء الله بعداً می خوریم.
نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن به آنها دست بزنیم . مادرش که رفت حرم، سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید. به اندازه وزن شان، پولش را حساب کرد و داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبر دار شود. ملاحظه ناراحت نشدنش.
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت