بیـا که رایت منصـور پادشـاه رسیــد
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عـدل به فریاد دادخـواه رسیـد
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن
قوافـل دل و دانش، که مرد راه رسید
عزیز مصـر بـه رغـم بـرادران غیـور
ز قعر چـَه بر آمـد، به اوج مـاه رسید
کجاست صوفی دجّال چشمِ ملْحدْ شکل
بگو بسـوز که مهـدی دین پناه رسید
صبابگوکه چه ها برسرم درین غم عشق
ز آتـش دل سـوزان و بـرق آه رسید
غبار چرخ زمان، اینة انتظار را تیره نکرد و ظهور هزار ستاره، از شکوه حضور تو نکاست.
کودکانه ترین بهانه های دل، تو را آرزومندند؛ پیران تو را می جویند و جوانان تو را فریاد می کشند.
امروز بهانة گریستن، تویی؛ بهای بودن، تویی؛ سرزمین اجابت، دعای توست. فواره ها، دستان دعاخیز من اند؛ گریه، دست زلال بی قراریهاست.
آه که فرشتة انتظار، چه پر بسته و شکسته بال است!
فرج، افسانه ترین غزل مکتب وقوع شده است.
و من، تَبَه شده سامانی؛ افسانة رسیده به پایانی.
دیروز را به خاطر سپردن نمی یارم؛ امروز را تتمة دیروز کرده ام و فردا ... گفته اند که نیامده، فریاد مکن.
آه ! ای شکوهمندترین قلة رجا! انگشت مهر به لب لعل تر کن و صفحه ای چند از برابر چشمم بگذران. نمی خواهم امروز را که فردا نیست، بیش از این روی در روی بنشینم.
و فردا را چه زیبا به نام تو آذین بسته اند!
من همیشه فردا را بیشتر از دیروز دوست داشته ام، و صمیمی تر از امروز. فردا، قاب نقره فامی است که عکس تو را در آغوش دارد، می بوسد، می نوازد، می بوید، و می گرید.
من میان حضور و ظهور تو سرگردانم؛ نمی دانم از تو کدام را بخواهم؟
غریبانه می گریم، اما، آشناترین گریة این فصلم؛
خموشانه می مویم، اما بلندترین آواز این « در آمد» م.
مرا که از تو یک نگاه وام دارم، وامدار هزار تیز نگاه شرم آگین مکن.
وامدار عروسک سازان خیمه شب باز مخواه!
به حرمت جمعه هایی که شمرده ام،
و به پاس شبهایی که از روز نشناخته ام؛
با من از گرمی روز روشن بگو. شام را خود دیده ام.
تو را فریاد کشیدن، به گوارایی نوشیدن آب است.
تو را جستن، معقول تر است از جستن پیری، عصایش را، و یا جوانی، دل رمیدة بی قرارش را، و یا مرد کهنسالی، جوانی از کف داده اش را.
ندبه های من اگر چه دلتنگ اند، با تو گشاده روی اند. آری، نام من ناخشنودی است و شهرتم دلتنگی. دلتنگ از این همه نامردی، از این همه فریادهای بی فریادرس. دلتنگ از هجوم ناکامیها در زمانه ای که همه را نامی است و کامی و یاری و دیاری.
جمعه، بهانه است. ندبه در گیسوی جمعه می آویزد و در آنجا سرها می بیند که بی جرم و بی جنایت، هر یک به تاری آویخته اند.
جمعه، نوبت ندبه است. ندبه آخرین فریادها و واپسین نفس هایی است که به رنگ آسمان نیز معترض اند. اینان، بن بستها را چنان چشیده اند که کودکان، طعم شیر مادر را. نگویید: « گریه بس!» تا جمعه های ما چنین غریب و دلتنگ اند، با ندبه می آغازند و هر روز که با ندبه می آغازد، پایانی اشک آلود دارد.
ای از تو شاد هر دلِ تنگ! باورت هست که برای یک بار نَفَس کشیدن در هوای کامیابی، عمری است که لحظه ها را استقبال می کنیم و نَفَسهایمان را که به امیدی بر می ایند، تا مسلخ نا کامی و حسرت، بدرقه می کنیم؟ ما را بس است آن استقبالها و این بدرقه ها. تو را در غیبت و تنهایی بودن بس نیست؟
بیا که شاهنامة عمر، آخری بدین خوشی نخواهد داشت،
و این شعر طویل را بی قیافه مپسند.
دیگر به نرگسهای باغ سلام نمی کنم؛
هیچ یاسی را خیره نمی شوم؛
هیچ اقبالی را نمی بوسم؛
من تمام شده ام! بیا!
ایا دلتنگِ ندبه های من نیستی؟
ایا ندبه های مرا از این دلتنگ تر می خواهی؟
من تمام شده ام؛ بیا.
ای گل! تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
مـا آن شـقایقیم کـه بـا داغ زاده ایـم
کانال ندبه های دلتنگی🍂🌼
@nodbehayedeltangii