ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۹ *═✧❁﷽❁✧═* من که فقط با رنگ آبی مسجد و شمع هایی 🕯ک
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۵۰ *═✧❁﷽❁✧═* زری هم کلاس آرایشگری 💇‍♀را با قصه های شورانگیز مشتریان که چاشنی کارو کاسبی نغمه خانم بود، به اتمام رساند و من هم برای اینکه کم نیاورم برایش از اعجازهای فنجان قهوه ☕️می گفتم. قصه های عشق و عاشقی 💞زری در کنار پیشگویی های فنجان قهوه سرگرمی خوبی از آب درآمده بود👌 من اگرچه آراستگی ظاهری و مد و دوخت لباس را یاد گرفته بودم، از نظر درونی به شدت آشفته و درهم ریخته😰 بودم. چون این اتفاقات همزمان با دوران رشد و بلوغم بود احساس می کردم به کشف جدیدی رسیده ام. چیزی در من پیدا شده بود که زری اصلا با آن آشنان نبود❌ زری مدام از خط چشم های👁 بادامی و فندقی و لب های غنچه ای و قیطانی و شینیون های جدیدی 😍که تازه مد شده بود و مدل هایی که قدیمی شده بود و اینکه کدام با کدام همخوانی دارد و اینکه چطوری دختر شایسته😍 بشویم صحبت می کرد و من می خواستم از چیزهایی که او نمی بیند اما وجود دارد صحبت کنم ✅ از نظر فکری😇 من و زری کم کم در حال دور شدن از هم بودیم اما احساس جدا شدن از زری مرا به سکوت🤐 وا می داشت. تفاوت هایی که در روحیه و خلق و رفتار من و زری ایجاد شده بود حاصل تفاوت دو محیط بود که در آن حضور پیدا کرده بودیم. این محیط جدید بود که مرا به فکر🤔 واداشته بود و زری را به وادی چشم 👁و ابرو و مد و دختر شایسته کشانده بود😒 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️