ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۶۶ *═✧❁﷽❁✧═* جالب تر از همه اینکه توالت🚽 مدرسه به م
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۶۷ *═✧❁﷽❁✧═* زهرا الماسیان از بچه های خوب و مذهبی مسجد🕌 مهدی موعود بود که در کلاس های آقای سید محمد کیاوش; یکی از مبارزین💪 انقلابی شهر شرکت می کرد، اخبار و اطلاعات مربوط به سخنان 🎤امام خمینی و نحوه ی مقاومت و ایستادگی مبارزان در شهرهای مختلف و دستگیری و شهادت 🌷نیروهای مذهبی در زندان های سیاسی را برای ما می آورد. من همه ی آن اطلاعات را با خودم به مدرسه 🏦 می بردم و بین بچه ها پخش می کردم. مطالب دینی 📿زهرا الماسیان چاشنی تند سیاسی داشت. او از کشته شدن نیروهای مذهبی در زندان های شاه و منع مصرف کوکاکولا و تظاهرات پراکنده در بعضی از شهرها خبر 🎤می داد. من و مریم فرهانیان و زینت چنگیزی که هم نیمکتی بودیم طبق روال برای خواندن مطالب 🗞به توالت رفتیم و پس از خواندن مطالب آن را ریزریز و با یک آفتابه آب روانه چاه کردیم. آماده ی بیرون آمدن ازتوالت🚽 بودیم که صدای تق تق پاشنه های کفش 👢خانم سبحانی را شنیدیم.نمی دانستیم چطوری سه نفری بیرون بیاییم. با تمام زورش به در 🚪می کوبید، از زیر در به پاهایمان نگاه کرد👀 و گفت: حیوان چهار پا شدید؟ در رو باز کنین😖 به ناچار در را باز کردیم، چنان سیلی ای👋 به صورتمان کوباند که جای انگشتانش صورتمان را علامت دار کرد. راه🚶‍♀ می رفت و داد 🗣می زد: بی پدر و مادرها! دیوارهای مستراح رو کردن روزنامه دیواری📰حقا که این نوشته ها به درد همون مستراح می خوره😏 وقتی به دفتر رسیدیم، با عصبانیت 😡گفت، دسته جمعی تو مستراح چه کار می کردین؟ آنجا رو با رستوران عوضی گرفتین❓ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️