☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۶۹
*═✧❁﷽❁✧═*
خبرهای ناب مدرسه را برایم آورده بودند😍چند تا از بچه ها به حمایت و جانب داری از حجاب و دختران🧕 محجبه، دستمال گردنشان را روی سر گذاشته بودند.
حمایت خانم قاضیانی که معلم زبان بود و خواهرﹺ زینت چنگیزی که معلم ریاضی بود و خانم خردمند، به این پوشش مشروعیت داده بود و این کار آنها باعث خشم😡 و نفرت هرچه بیشتر خانم سبحانی شده بود.
خانم سبحانی هر روز سر کلاس ها حاضر می شد و می گفت: مثل اینکه مرض آباد به شما هم سرایت کرده😏به هر که روسری سرش می کرد می گفت: نکنه مرض آباد رو گرفتی❓همتون رو خونه نشین می کنم😖 اینجا جای خاله خان باجی ها نیست، این همه روشنفکر، خطابه و بیانیه و خون دل❣ خوردن تا این لچک ها رو از سر ننه هاتون انداختن، حالا شما دخترای جوون و ترگل و ور گل می خواید ادای کلفت ها رو درآرین😏
نسیم بهاری🌸حال همه را جا آورده بود. اما من باید همچنان تمارض می کردم.مادرم هر روز می پرسید، دل دردت خوب نشد⁉️
مجبور بودم کنار دل درد و سردرد🤕 یک درد دیگر هم اضافه کنم تا بتوانم غیبتم را موجه کنم.
برادرم رحیم👱♂ که دانشجوی مکانیک دانشگاه شهید چمران و کارمند شرکت ملی نفت اهواز بود پنجشنبه های هر هفته می آمد آبادان اما ناگهان وسط هفته یعنی روز دوشنبه به خانه آمد🚶♂
یک هفته از مدرسه نرفتن من می گذشت. من در تمارض با خواب😴 کشتی می گرفتم. طوری زیر پتو مچاله شده بودم که همه مریضی🤒 مرا باور کرده بودند.
رحیم بالای سرم نشسته بود. چیزی نگذشت که آقای زارعی شوهر آبجی فاطمه که او هم از مهندسین پالایشگاه آبادان بود آمد و پدرم هم به جمع دو نفری آنان اضافه شد.
ریزریز و بریده بریده حرف می زدند. با تلگرافی حرف زدن آنها گوش هایم👂 بیشتر تیز شده بود.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️