☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۷۹
*═✧❁﷽❁✧═*
وقتی سینما رکس آتش♨️ گرفت طی نامه ای 💌به فرمانده اش دلیل مرخصی خود را مرگ همه ی خویشاوندانش در سینما رکس عنوان کرد.
فرمانده هم که از قبل در جریان مرگ مصلحتی خانواده بود با مرخصی موافقت نکرده❌ و گفته بود، تو که قبل از آتش ♨️گرفتن سینما رکس همه ی جد و آبادت را کشته و مرخصی هات رو گرفته بودی😏اینها را دیگر از کجا آورده ای؟
رحمان هم به ناچار از خدمت فرار کرد🏃♂ و دیگر به مشهد برنگشت. با این حال او از چگونگی استفاده از تمام سلاح ها آشنایی داشت👌
گاهی برادرهایم مرا با خودشان می بردند و گاهی مرا مامور تدارکات و پشتیبانی و تحریر و کتابت📚 می کردند.
هر روز به یک جا حمله📛 می کردند; به مغازه های شناسایی شده، به مشروب فروشی ها، به زندان ها; حتی زندانی های غیر سیاسی خیابان سیزده هم آزاد شده بودند.
کنترل شهر از دست نیروهای شهربانی خارج شده بود و هر روز یک ساختمان 🏢جدید به دست نیروهای انقلاب می افتاد.
بی بی قبل از دهه ی عاشورا 🏴گفت: شاه دیگه کارش تمومه. همین جمله باعث اختلافات 🚫زیادی بین بی بی و بابابزرگ شده بود.
آخرﹺعمری این پیرمرد و پیرزن سیاسی شده بودند☹️ و با هم مخالفت می کردند. بابابزرگ که طرفدار شاه بود می گفت: پیرزن تو چه کار شاه داری، شاه چه بدی به تو کرده❓ اما بی بی سخت انقلابی شده بود😍
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️