☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۱۸
*═✧❁﷽❁✧═*
در هاله ای از ابهام وارد دیری فارم شدیم . مسولان گاو🐄داری از همان ابتدای جنگ📛 آنجا را به حال خود رها کرده بودند . حدود پانصد راس از گاوهای بزرگ هلندی و آلمانی که هر کدام یک تن وزن داشتند با شناسنامه و اسم و رسم آنجا بودند. این دام ها تحت مالکیت پالایشگاه آبادان بودند .
دیری فارم سرمایه ی💶 ملی ارزشمندی برای کشور محسوب می شد و الان در تیررس کامل عراقی ها قرار گرفته بود. بعضی از گاوها ترکش خورده و تلف شده بودند 😔و بعضی که شرایط کشتار آنها فراهم بود با مجوز توسط افراد خبره قبل از تلف شدن دبح و به محل های پخت غذا 🍲ارسال می شدند .
بعضی از گاوها آن قدر عصبی و بی قرار شده بودند که اجازه نمی دادند کسی به آنها نزدیک شود 🚫
راستش من هم اول کار وقتی به چشم های گاوها نگاه👀 می کردم می ترسیدم تا این که یواش یواش با راهنمایی زن های عرب به گاوها نزدیک شدم👌
یکی از زنان عرب برایمان توضیح داد که قبلاٌ شیر این گاوها با دستگاه های پیشرفته ی مدرن دوشیده می شده حالا آنجا برق ندارد و گاوها پرشیر شده اند و ما می خواهیم شیرشان را بدوشیم😍 هر کدام از اینها روزانه پنجاه تا هشتاد لیتر شیر می دهند . گاوهای درشت هیکلی که هر کدام از ما زیر یک لنگشان جا می شدیم منتظر بودند که آنها را بدوشیم👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️