ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۱۹ *═✧❁﷽❁✧═* هر کس که در مسجد کار 💪می کرد عزیزی هم
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۲۰ *═✧❁﷽❁✧═* زندگی خصوصی تعطیل شده🚫 و همه چیز از روال طبیعی اش خارج شده بود.به ندرت می توانستم به خانه🏡 بروم و خبر بگیرم. منتطر فرصتی بودم که به خانه بروم و سر و گوشی آب بدهم و احوال آقا🧔 و بچه ها را بگیرم و یک سنجاق قفلی هم بردارم و به قولی که به سلمان و آقا داده بودم عمل کنم. روی یک تکه کاغذ نوشتم📝"من زنده ام" و راهی خانه شدم. آقا هر چند وقت یک بار به خانه سر می زد.چند تا مرغ🐔 داشتیم که تخم دو زرده می گذاشتند.تخم مرغ ها را جمع می کرد و به بیمارستان O.P.D که محل کارش بود می برد و به مجروحان شیر و تخم مرغ🥚 دو زرده می داد که تقویت شوند و زودتر بهبود پیدا کنند. بین راه بودم که از رادیوی 📻جیبی که همیشه به گوشم چسبیده بود آژیر وضعیت قرمز اعلام شد و به دنبال آن صدایی نزدیکتر و مهیب تر😨 از همیشه زمین را شکافت.همه در حالی که فرش زمین شده بودیم گوش ها 👂را گرفته و سرها رو توی سینه جمع کرده بودیم. بعد از قطع صدای ضد هوایی فرار میگ ها،دودی سفید رنگ در مسیر کوچه ی ما به هوا برخاست.شتابان و سراسیمه به سمت خانه دویدم🏃‍♂هر چه می دویدم خانه دورتر می شد.پاهایم کرخت شده بود. چشم هایم 👀را فشار می دادم تا خانه را ببینم . امادیگر خانه ای در کار نبود❌خانه نه در داشت و نه دیوار.حیات خانه به گودال بزرگی تبدیل شده بود ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️