☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۳۵
*═✧❁﷽❁✧═*
خلاصه کار داشت به جاهای باریک و فحش ها و ناسزای های کوچه خیابانی می کشید 🙊که به خواهربهرامی که او هم به زیارت شاهچراغ🕌 آمده بودم گفتم:من می رم هلال احمر تا از اونجا برگردم آبادان.شیرازی ها راست می گن.
ما باید دفاع کنیم💪باید کسی سر راه عراقی ها باشه،اونا که بدشون نمیاد تمام خوزستان رو بگیرن.کار ما اینجا چیه❓بچه ها رو می خواستیم تحویل بدیم که دادیم.
با خودم گفتم:جنگ مسئله ریاضی نیست که درباره اش فکر 🤔کنی و بعد حلش کنی،جنگ اصلا"منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی.جنگ،کتاب 📚نیست که آن را بخوانی.جنگ،جنگ است.جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی،درکش نمی کنی❌
آواراگی و غربت و مصیبت و هجران سهم یک یک کودکان و پیر زنان و پیر مردان👴 جنگ زده بود.
در لابه لای جمعیت بعضی از شیرازی ها که به دفاع💪 از جنگ زده ها وارد معرکه شده بودند دو تا خانواده را که بچه های کوچک داشتند با خود به منزلشان بردند.
دیدن 👀این مشاجرات نگذاشتند بیشتر از یک ساعت میهمان شاهچراغ باشیم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️