ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۳۷ *═✧❁﷽❁✧═* بعد از کلی چک و چانه قرار شد چند کیلوم
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۳۸ *═✧❁﷽❁✧═* چند کیلومتری از سر بندر دور شده بودیم.سرنشینی که به نظر می آمد از وضعیت جبهه خبر دارد با آب و تاب😍 تعریف می کرد:عراقیا توی خواب هم نمی دیدن سه هفته با ایران بجنگن📛،امروز چهارشنبه بیست و سوم مهر قول می دم جشن پیروزی✌️ بگیریم.فقط باید از این سه هفته درس بگیرن که دیگه اسم کارون و خوزستان یادشون بره✅ در حالی که به حرف های او گوش👂 می دادم حواسم به صدای رادیوی 📻کوچکی بود که آن را از زیر مقنعه روی گوشم گذاشته بودم تا بتوانم اخبار لحظه به لحظه جنگ را از روی موج رادیوی📻 نفت دنبال کنم.فضای بیرون حکایت غم انگیزی داشت.مردم ناباورانه و بهت زده با دمپایی های👡 لنگه به لنگه در حالی که بچه ها را قلم دوش گرفته یا کشان کشان به دنبال خود می کشیدند،راهی شهرهای دیگر بودند. با قیافه های خسته😥،گرسنه و پژمرده،با سرخوردگی از بیابان و شوره زارها عبور می کردند بی آنکه خبر از مقصد و میزبان داشته باشند.بی آنکه کسی در انتظار آنان باشد گاه ملتمسانه 🙏جلوی ماشین ها را می گرفتند یا با ظرفی تقاضای بنزین می کردند یا با همان پاهای👣 تاول زده و کمرهای خمیده به راه خود ادامه می دادند. اغلب آنها پیرمرد و پیرزن یا کودکان👧👶 خردسال بودند.دیدن این مردم آواره و خانه به دوش مرا به یاد دعوای حرم شاهچراغ🕌 می انداخت.به خواهرم بهرامی گفتم:ما در یک آزمون بزرگ الهی قرار گرفته ایم،جنگ برای همه ملت ایران حتی آنهایی که در مرزها نیستند،یک امتحان بزرگ است👌 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️