☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۶۵
*═✧❁﷽❁✧═*
فاطمه پرسید: کی اسیر شدی❓
-دو روزه اینجام
-کجا اسیر🙌شدی؟
-تو همین جاده لعنتی، همه مون تو همین جاده اسیر شدیم😞
یک دفعه به خودش آمد و دید👀 که ما سه تا دوره اش کرده ایم و تند تند سوال پیچش کردیم. گفت: شما خو بیشتر از عراقی ها سوال پیچم کردین، بگین ببینم اصلا شما اینجا چه کار می کنین؟
خیلی ساده و بی شیله پیله بود✅ به فاصله ی کوتاهی به هم اطمینان کردیم و شرح دستگیری مان را گفتیم. کمی که گذشت شروع به درد دل ❣کرد و گفت:
بچه بودم که پدرم فوت کرد و مادر جوونم موند و یه بچه یتم دو ساله روی دستش😔 جوونیشو گذاشت پای من و با کلفتی و رختشویی و باجی گری تو بیمارستان🏨 O.P.D ، با نون یتیمی یوسف را کرد بیست ساله.
حالا که می خواست خیر از یوسف ببره و مزد جوونیش را بگیره یوسف افتاد تو دست عراقی ها😔اگه سه روز بشه و ننم مونه پیدا نکنه، از غصه دق میکنه😢 هرچی به این بی وجدان ها میگم تا خبر مرگم نرفته بذارین برم و خبر اسیریم و به ننم بدم و برگردم، هرچه قول شرف بهشون می دم که برمی گردم قبول نمی کن❌ انگار یاسین تو گوش خر می خونم.
فاطمه پرسید: کی اسیر شدی❓
-دو روزه اینجام
-کجا اسیر🙌شدی؟
-تو همین جاده لعنتی، همه مون تو همین جاده اسیر شدیم😞
یک دفعه به خودش آمد و دید👀 که ما سه تا دوره اش کرده ایم و تند تند سوال پیچش کردیم.
گفت: شما خو بیشتر از عراقی ها سوال پیچم کردین، بگین ببینم اصلا شما اینجا چه کار می کنین؟
خیلی ساده و بی شیله پیله بود✅ به فاصله ی کوتاهی به هم اطمینان کردیم و شرح دستگیری مان را گفتیم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️