ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۸۴ *═✧❁﷽❁✧═* ناگهان سربازی در میان فریادها در🚪 را ب
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۸۵ *═✧❁﷽❁✧═* درست می‌شنیدم👂؟ این بوی تعفن با زمزمه‌ی حزین و دلنشین دعای🤲 توسل همراه بود. این صدای یک ایرانی بود! نزدیک‌تر که شدم سعی کردم با سرفه او را متوجه حضور خود کنم. اما آنجا مقصد نبود. با هر قدمی 👣که برمی‌داشتم روی کپه‌های نرمی پا می‌گذاشتم که مقصد را مفهوم و معلوم می‌کرد. پاهایم در فاضلاب فرو رفته بود. می‌خواستم از تقاضایم صرف نظر کنم اما وضع مزاجی‌ام اصلاً خوب نبود❌ بی‌صدا عینک 🕶را از روی چشمانم برداشت. مثل آدم کوری بودم که فقط تاریکی و روشنایی را تشخیص می‌دهد. سرباز گفت: روحی (برو) گفتم: کجا بروم؟ اینجا کجاست❓ توی یک راهروی کاملاً تاریک با دو ردیف سلول که ظاهراً یکی از سلول‌ها مقصد مورد نظر بود هیچ قدمی 👣نمی‌توانستم بردارم اما از آن عینک لعنتی خلاص شده بودم. بی‌حرکت مانده بودم تا شاید چشمانم به تاریکی عادت کند و بتوانم راه و مسیر را پیدا کنم. به سمت صدا وارد راهرو شدم. نگهبان چراغ قوه‌اش🔦 را روی یکی از درها انداخت. در نیمه‌باز بود و کف سلول مملو از کثافت و فاضلاب. یک پا 👣به جلو می‌گذاشتم اما ناامیدتر به عقب برمی‌گشتم. از اتاقکی بدون تعبیه‌ی سنگ توالت🚽 برای قضای حاجت استفاده می‌شد که تمام کف آن پر از کثافت بود. پایم👣 روی هر نرمی که می‌رفت انگار ادکلنی بود که می‌شکفت. گویی وارد جهنم گناهکاران شده بودم؛ چرک و خون و مدفوع💩 سنگ مستراحی به بزرگی کف سلول بود. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️