☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۹۱
*═✧❁﷽❁✧═*
درمانگاه شلوغی بود. همهی مراجعین و کارکنان برای تماشا🙄 از درمانگاه بیرون آمده بودند. نمیدانم🤔 ما را به چه عنوانی معرفی کرده بودند. بعضی از آنها با غیظ و غضب😠 و بعضی دیگر شاد و سرمست به ما خیره شده بودند. هرکس به درجهی مستیاش مشتی، لگدی، سنگی به سمت ما پرتاب میکرد.
آنها هم با ناسزا و دشنام ✊و رفتارهای ناپسند ما را بدرقه کردند. اما در میان این جمعیت آدمهای محزون و متعجب هم بودند. نمیدانم آیا اسیر گرفتن چهار دختر، تا این حد میتوانست افتخارآفرین باشد؟ این حجاب🧕 بیشتر از آنچه برایشان معنی دینی داشته باشد معنی سیاسی و استراتژیک داشت.
فاطمه گفت: میخوای دکتر👩⚕ تو را هم ببینه؟
گفتم: نه، من همون چهار تا لوموتیل دلم را آروم کرده. حوصلهی سؤال و جواب ندارم☹️
فاطمه و مریم پیش دکتر رفتند. فاطمه که برگشت گفت: دکتر بیشتر از آنکه از وضعیت بیمار بپرسد مشتاق اخبار جنگ 📛است. مدام میپرسید شما را چرا گرفتهاند؟ کجا گرفتهاند؟ کِی گرفتهاند❓
از اوضاع ایران میپرسید. بعد هم بدون اینکه از وضعیت مریم بپرسد به او سرم وصل کرد.
یک ساعت⌚️ در آن درمانگاه منتظر بودیم. دکتر هر چند دقیقه یکبار سؤال جدیدی برایش مطرح میشد و دوباره فاطمه را سؤالپیچ میکرد. هنوز همه بیرون بودند و با همان فضاحتی که از ما استقبال کرده بودند بدرقه شدیم. حلیمه از برخورد مردم خیلی متأثر و مغموم شد. گریه کرد😭 و گفت: به چه گناهی با ما اینگونه رفتار میکنند؟ بیحرمتی به این اندازه؟ مگر ما دو تا کشور مسلمان نیستیم؟ مگر ما خواهر دینی آنها نیستیم❓
فاطمه گفت: یادتون نره اینجا سرزمین کوفه و کربلا🕌ست. همان جایی که اهل بیت امام حسین (علیه السلام) را به اسیری در شهر چرخاندند و به آنها بیحرمتی کردند
اگر به ما محبت💞 میکردند باید تعجب میکردیم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️