☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۲۸
*═✧❁﷽❁✧═*
با آمدن بهار سال ۱۳۶۰ و سال نو صداهای🗣 مختلفی از گوشه گوشه ی راهرو می شنیدیم که خبر از حلول سال نو و تغییر فصل می داد.بهار توانسته بود از همه ی این روزنه ها و در🚪 و دیوارسنگی و سخت عبور کند و حال ما را منقلب کند. هر سلولی به بهانهای در میزدند و سال نو را به یکدیگر تبریک میگفتند✋
میخواستیم بدانیم سرنوشت جنگ به کجا کشیده و آیا سرنوشت ما به سرنوشت جنگ گره خورده؟ بیخبری به معنای مرگ تدریجی بود👌
خودمان را راضی کردیم تا از قیس بپرسیم جنگ تمام شده یا ادامه دارد❓
پاسخ داد: ممنوعه.
گفتیم: یعنی چی؟ یعنی ما نباید خبری از جایی داشته باشیم؟
جملهی «حرب خلص لو بعد» (جنگ تمام شده یا ادامه دارد) تنها جملهای بود که میپرسیدیم و جوابی نمیگرفتیم❌
مطمئن بودیم جنگ📛 تمام شده است و اینها از همان شکنجههای هیتلری در بازداشتگاه کلدیتس استفاده میکنند و با خبرهای منفی باعث تضعیف روحیهی زندانیان میشوند تا با دروغپردازی🤥 و شایعهپراکنی در میان زندانیان، باعث خودکشی آنها شوند. برای من که لحظهای آرام و قرار نداشتم 😢و همیشه از همه جا و برای همه خبری داشتم در بیخبری مطلق دست و پا زدن بسیار سخت و عذابآور بود😥
یکی از روزهای عید در زدیم. خوشبختانه نگهبان کشیک احمد بود که به او حمد میگفتند. او کلمهای فارسی نمیدانست❌ برای اینکه صدا بیرون برود با صدای بلند گفتیم: عید ما پیروزی ماست.
احمد متوجه نشد. گفت: شنو؟ (چی❓)
برای رد گم کردن و انتقال خواستهمان به اشاره، نشانش دادیم
که مسواک میخواهیم
گفت : ممنوعه🚫
بعد از چندروز فاطمه گفت : دوباره تقاضای مسواک کنیم و از دریچه صدا بزنیم برادرها چه خبر؟ شاید صدای مارا کسی بشنود👂
شاید کسی از جنگ خبری داشته باشد .
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️