ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۳۸ *═✧❁﷽❁✧═* ماه 🌙رمضان آن سال از راه رسیده بود . م
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۳۹ *═✧❁﷽❁✧═* نگهبان با نا باوری و تعجب😳 گفت :إهنانه دائماً یُعَقّم (اینجامرتب ضد عفونی میشود ) در را محکم بست و رفت . دوباره در 🚪زدیم . گفت :بس انتن إتگولن فأکو جریّدیه ، لیش الباقین ما یگولون (فقط شما می گویید موش داریم چرا دیگران نمیگویند )❌ این بار در را محکم تر زدیم و گفتیم :رئیس زندان را میخواهیم . گفتند :للاجریدی ما ایصیحون علی رئیس السجن (برای موش🐭 که رئیس زندان را خبر نمیکنند ) کمی نگذشت که دوباره خودش در را باز کرد و گفت :رئیس السجن گال ،لو چان اجریدی بالزنزانۀ کضّنه و راون ایاه (رئیس زندان گفته است ،اگر سلول موش دارد موش را بگیرید و به ما نشان دهید☹️) به سلول دکترها 👨‍💼مورس زدیم.ما موش داریم ،شما هم دارید❓ _نه به سلول مهندسین هم مورس زدیم گفتند:نه. ماجرا رابرایشان تعریف کردیم.گفتند: -موش ها معمولا نقب میزنند.سوراخ انها را پیدا کنید و به وسیله ای بپوشانید این طوری مسیر حرکتشان به سمت شما مسدود 🚫می شود و سر از سلول ما در می اورند.آن وقت ما می دانیم و انها!انهایی را هم که بیرون از سوراخ می مانند محاصره هی اقتصادی کنید. -چه طوری❓ -هر چیزی را که می تواند غذای انها باشد از دسترس شان دور کنید.حتی صابون و کفش هایتان را توی دست بگیرید. سوراخ آنها را پیدا کردیم و با خمیر نان آن را پر کردیم اما فایده ای نداشت❌نان را جویدند اما پیش مهندسان نرفتند.در فاصله ی کوتاهی انقدر زاد و ولد کرده بودند و تعدادشان زیاد و ریز چندش اور بود که آسایش مان سلب شده بود.چند روزی سرگرم آنها بودیم؛موقع خواب😴 بیرون می امدندو روی پتو و سر و کله مان رژه میرفتند. تصمیم گرفتیم برای رئیس زندان هدیه🎁 بفرستیم.تکه نانی را طعمه کنیم و ان را داخل یک لنگه کفش👟 که روی پتو قرار داده ایم بگذاریم سپس هر گوشه پتو را یک نفر بگیرد،به محض اینکه یکی از موش ها 🐭سراغ طعمه امد،چهار گوشه پتو را به هم برسانیم و موش را به دام بیندازیم. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️