☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۴۳
*═✧❁﷽❁✧═*
دیواری که دائما درحال وعظ وخطابه وتوصیه های پزشکی👨⚕ بود,ناگهان در سکوتی
عمیق فرو رفت🤐منتظر آمدن همسایه ی جدید بودیم.بااین تصور که احتمالا سروصدای به دیوارکوبیدن مارا شنیده اند👂 یک ساعت ازکوبیدن به دیوار پرهیز کردیم تاآب ها از آسیاب بیفتد.بعداز یک ساعت ⌚️سروصدای بازشدن مجدد آن سلول شنیده شد.فکر🤔کردیم زندانی جدید آورده اند وباز از زدن به دیوار امتناع کردیم.این بار درسلول مهندسین را باز کردند وآن هارا هم بیرون بردند ودوباره همین کلمات شمس شمس,سرعه سرعه.به نگرانی ام اضافه شد اما نمی توانستم ❌به کسی چیزی بگویم.از فکراینکه دوباره تنها شده ایم دلتنگ بودیم.دیوارها ساکت شده بودند.تنها پل ارتباطی ما بادنیای 🌏بیرون قطع شده بود.
می ترسیدیم شرایط جنگ عوض شده باشد اما ایمان داشتیم هراتفاقی که بیفتد,بازهم خون اسلام در رگ های مردم جاری است وآن هاایستادگی💪 می کنند.این احتمال هم بین مامطرح شد که ممکن است عراقی ها درحال مبادله ی اسرا باشند.گرم بحث وگفت وگو بودیم که دیوار دکترها به صدا 🗣درآمد:"اللّه اکبر,خمینی رهبر,مارا به زیارت شمس بردند."این جمله برایمان بسیار زیبا😍 وشنیدنی بود.گفتیم:چی؟شمس!شمس کجاست؟گویی جای شمس وگرمای آن را فراموش کرده بودیم.احتمال دادیم مهندس هارا هم به زیارت شمس برده باشند.درست بود آن هاهم به زیارت شمس رفته بودند واتفاقا بیشتراز دکترها اطلاعات آورده بودند.
آن روز هاهمه از خورشید🌞 وآسمان وآفتاب می گفتند.ازمسیری که ازآن عبور کرده بودند.از صداهایی که دربین راه شنیده👂 بودند واز سلامتی مهندس تندگویان وهمراهانش.جالب اینکه مهندس ها فضاراهم اندازه گرفته بودند ومی گفتند اتاق آفتاب 🌞در طبقه ی بالا قرار دارد,یک اتاق چهل متری درارتفاع سه متر باسقفی مشبک ودیوارهای سیمانی است که در آنجا فاصله درسلول ها ازهم زیاد است واین نشان می داد سلول های طبقه ی بالا بزرگتر از طبقه ی پایین هستند.
ماروز هارا درانتظار دیدن روی ماه 🌝آفتاب سپری می کردیم.گویی آفتاب رااز یاد برده ونور راگم گرده بودیم.درفراق آفتاب می سوختیم.فکر می کردیم حتما اسم ما در لیست قلم✏️ خورده ها وبداخلاق هاست که ازآفتاب محروم شده ایم اما خوشحال بودیم ازاینکه بقیه ی دوستانمان ازاین لذت محروم نشده اند👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️