☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۴۸
*═✧❁﷽❁✧═*
فاطمه با لبخند😊گفت:معصومه جون!حواست باشه دیوونگی شاخ ودم نداره😒بلندشو دوباره دور این اتاق بدویم.الآنه که سر و کله شون پیدا می شه وباید برگردیم.جمله ی فاطمه که تمام شد,می خواستم بگم نقطه,که یکباره ناخلف آمد وگفت:لبسن النظارات وبسرعه طلعن.(سریع عینک هایتان 🕶را روی چشم بگذارید وبیایید بیرون)طبق معمول شروع کردم به حرف زدن:
-آقا کش این عینک چقد سفته😞
-اینجا چقد پرنور وبزرگه
-چرا مارو همیشه اینجا می آرید❓
-ماچهارتا دختر 🧕ایرانی هستیم؛شما کی هستید❓
ناخلف کابل رابا شدت به در سلول ها می کوبید ونمی گذاشت صدابه کسی برسد.اگرچه حضورمان در اتاق آفتاب ساعتی بیش نبود 😔اما آنقدر هیجان زده بودیم که متوجه نشدیم راه برگشت از راه رفت طولانی ترشده است.
بله,سلول ما عوض شده بود.اگرچه چیزی نداشتیم اما نقش های تیره وروشن روی کاشی ها,یادگاری های اسیران جنگی وموش های 🐭کوچک وبزرگ بخشی از دارایی ما شده بودند.دور وبرمان را نگاه 👀کردیم.
هیچ نبود,حتی یک پتو.مدام دور خودمان می چرخیدیم تا بالاخره فهمیدیم😇 که دوباره از برادرانمان دور افتاده ایم ومارا به سلول دیگری آورده اند.پتوهای زهوار در رفته ی پراز شپش رابا دوکاسه ی🍵 غذا وچهار لیوان به داخل پرتاب کردند.
دیدن آفتاب🌞 عالم تاب به قیمت ازدست دادن سنجاق کوچکم تمام شد؛سنجاقی📎 که تمام دارایی من ونقطه ی اتصالم به آخرین دقایقی بود که با پدرم گذرانده بودم.عادت چه خصلت بدی است.مابه سلولمان,به دیدن موش ها وصدای گوش👂 خراش نگهبان ها عادت کرده بودیم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️