☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۵۷
*═✧❁﷽❁✧═*
نه این اسمش دزدی نیست❌این به زور گرفتن ذره ای از حق خودمان است.
-اگر در حین انجام این کار دیده👀 شوم,آن وقت چه خواهد شد؟
-اما اگر دیده نشوم ما صاحب چند رول پنبه وگاز خواهیم شدکه می توانیم با آن خیلی کارها بکنیم .فکر😇 داشتن چند تکه پنبه وگاز باعث شده بود ضعفم را فراموش کنم.
اگر چه سرفه امانم را بریده بود,دل ❤️را به دریا 🌊زدم با سرعت به سمت میز رفتم.مقداری پنبه را در یک جیبم چپاندم وسر جایم برگشتم.کسی نبود ومن هنوز فرصت داشتم. با دست دیگرم چند رول گاز در آن یکی جیبم چپاندم وخودم را کنار کشیدم اما با حرکت خودم به سمت میز وبرداشتن رول گاز تازه متوجه آینه ای شدم که روبه روی من قرار داشت واحتمالا برای کنترل زندانی در مواقع خلوت وتنهایی گذاشته شده بود 😳
اما در آن لحظه محموله ی گاز وپنبه آنقدر برایم ارزشمند شده بود که به چیز دیگری فکر نکردم❌خدارا شکر به خیر گذشت وکسی مچم را نگرفت اما خودم با یک مچ مچ دیگرم را سفت گرفته بودم.
بدون اینکه دکتری👨⚕ مرا دیده باشد,همان کپسول همیشگی را دادند ومجبورم کردند آن را بدون آب قورت بدهم.آن کپسول 💊از همان هایی بود که دوماه متوالی خورده بودم وهیچ خاصیتی از آنها ندیده بودم. به سمت سلول خودمان روان شدم🚶♀
صدای سرفه های خشکم خبر نزدیک شدنم را به خواهرانم وهمه ی همسایه ها می داد.تقریبا دو ساعت ⌚️بود از سلول خارج شده بودم وهمه نگران ومشوش بودند.وقتی وارد سلول شدم مثل موش🐭 کور شده بودم.داخل سلول آنقدر تاریک بود که باید دقایقی می گذشت تا یکدیگر را پیدا می کردیم.با دیدنم👀 دورم حلقه زدند وسؤال پیچم کردند:
-بيمارستان بيرون ازاينجا بود،خيلي از اينجا دور بود؟
-ازريه هات عكس گرفتن؟
-دارو چي دادن؟
-كسي روهم ديدي❓
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️