ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۶۵ *═✧❁﷽❁✧═* گویی همه ی این فریادها 🗣طی این یک سال
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۶۶ *═✧❁﷽❁✧═* سلول ما ساکت شده🤐 بود.هرکداممان در گوشه ای مچاله شده بودیم و ناخن هایمان کنده ،سرمان شکسته و تنمان سیاه و کبود😰 شده بود.بغضی سنگین گلویم را می فشرد.با اینکه می دانستم باید آن گونه که سزاوار اسم و رسم دختران خمینی است مقاومت💪 کنم، اما به خودم حق دادم جایی که مردها هم به اشک پناه می برند ،گریه 😭کنم. بغضم شکست و ریز ریز در گوشه ای اشک ریختم.حلیمه و مریم از داخل حمام 🚿و دستشویی به این طرف آمدند.هنوز کابل توی دستم بود.فاطمه گفت:چقدر دلم❤️ خنک شد وقتی دیدم کابل توی دستته و داری می زنیش ،چطوری کابل به دست تو افتاد❓ توضیح دادم که دستم حائل سرم بود و در یکی از ضربات ناگهان کابل را کشیدم و در حالی که هنوز کابل در دست من بود و بی اختیار به او می زدم،فرار کرد🏃‍♂ فاطمه گفت :ولی اگر کابل داخل سلول بمونه می تونن قضیه را خلاف جلوه بدن و بگویند شما سربازهای ما را شلاق زدید و برای ما بد می شه😒 بلافاصله به دریچه زد که بی حرف و صدا فقط کابل جامانده را بیرون بیندازد قیس با چشمان پر اشک😭 دریچه را باز کرد.فاطمه بلافاصله کابل را بیرون انداخت اما قیس گفت: -العفو،أنا جندی شیعی ،أآنه ما ضربتچن بالسوط ،أنا ضربت دینی ،آنه مأمور و معذور ،لازم أعدام نفسی(منو ببخشید 🙏من یک شیعه ام من به شما شلاق نزدم به دینم شلاق زدم.من مأمور و معذور بودم من مستحق مرگ و مردنم.کاش مرا داربزنند و تکه تکه ام کنند) این آخرین بار بود که قیس را دیدیم👀 اگر چه هم شلاق خورده بودم و هم شلاق زده بودم ،اشکم😭 بی امان می ریخت. فاطمه گفت: درد داری؟تو که هم خوردی ،هم زدی چرا گریه می کنی❓ نه؛ به خاطر درد نیست،به خاطر اینه که از وقتی اسیر🙌 شدیم شرایط به گونه ای بوده که شاهد جلوه های زشت و شیطانی وجودم یعنی خشم و عصبانیت 😡و فحش و امروز هم کتک کاری بوده ام.فقط خودمون می تونیم همدیگر رو دوست داشته باشیم و به هم محبت💞 کنیم و یواشکی دور از چشم اونا بخندیم .از این همه خشم و نفرت و دشمنی متنفرم😖 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️