ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۶۷ *═✧❁﷽❁✧═* اما من او را برای دفاع 💪از خودمان و رض
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۶۸ *═✧❁﷽❁✧═* تنها صدایی که این سکوت جانفرسا را می شکست ،صدای زوزه های باد و گاهی صدای ضد هوایی ها بود که نشان از تداوم جنگ📛 و مقاومت نیروهای ما داشت.نیمه های شب صدای ناله ها و قدم هایی👣 که به سختی بر زمین کشیده می شدند ،ما را فالگوش زیر در🚪 برد. صدای کابل سربازها را بر تن و بدن برادرانمان می شنیدیم👂آنها را حتی جلوی در سلول هایشان با ضربات کابل بدرقه می کردند.صدای ناله ی دکترها 👨‍⚕که همگی مسن بودند جگرمان را پاره پاره می کرد.به هیچ کس رحم نکرده بودند.هر چه آن ها فشار و شکنجه را بیشتر می کردند، نفرت😖 ما را نسبت به خودشان بیشتر و ما را در عزم و تصمیم خودمان راسخ تر می کردند.آنها ناخواسته روح مقاومت💪 را در ما پرورش می دادند.در این همه درد جسمانی ،این روح ما بود که بارور و بالنده می شد تا بتواند رنج بیشتری را تحمل کند. روز بعد تقاضای ملاقات با رئیس زندان را کردیم.هر روز وعده ی سرخرمن می دادند😏هر روز یک اتفاق جدید برای رئیس زندان رخ می داد و وعده ی ملاقات به یک روز دیگر موکول می شد. اسفندماه را با وعده و وعید آنها و ماساژ دست🤚 و بدنمان که سخت کوفته و زخمی شده بودند گذراندیم.در آخرین چهارشنبه ی سال حلیمه زیر در فالگوش👂 نشسته و برایمان هرجمله ای را که می شنید تفسیر می کرد و امید می داد. بهار 1361یواشکی از راه رسیده بود.ما هم در گوشی بهم تبریک گفتیم.زمستان🌨 1360 خیلی سخت و دلگیر بود.بعدا از شنیدن آن همه خبر ناگوار،شلاق و شکنجه در غربت طاقت فرسای اسارت ،بغض مان شکست تا با گریه😭 و عزاداری اندکی از اندوهمان بکاهیم.با این حال همچنان برای خلاص شدن دست و وپا می زدیم و مدام ملاقات با داوود (رئیس زندان) را تقاضا می کردیم.هنوز اولین هفته ی بهار را پشت سرنگذاشته بودیم که یک روز صبح ،حسن در سلول را باز کرد و صدا🗣 زد:فاطمه ابراهیم،معصومه طالب! ابتدا فکر کردم می خواهند ما را از هم جدا کنند . ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️