☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۶۹
*═✧❁﷽❁✧═*
با نگاه نگران و مضطرب 😰از هم خداحافظی کردیم.
بعد از گذراندن چند راهروی طولانی وارد اتاق شدیم که اتاق رئیس زندان(داوود ) بود،نزدیک ،به جایی که اولین شب🌃 برای بازجویی ما را به آنجا برده بودند.
در بدو ورود خانمی🧕 میانسال با ظاهری ساده و چارقدی به رنگ فیروزه با گل های ریز بنفش و کت و دامن رنگ و رو رفته ای که باکفش هایش هیچ
تناسبی نداشت 😒در برابر ما به نشانه ی ادب و احترام بلند شد و نشست .او قرار بود مترجم ما و رئیس زندان باشد اما متاسفانه بیشتر از اینکه رئیس زندان حرف بزند و او ترجمه کند ،خودش سخنرانی می کرد و بعد حرف های خودش را برای ما توضیح می داد😏
جالب این بود😊 که نه به ما اجازه ی صحبت می داد و نه به رئیس زندان ،با لهجه عربی و فارسی دست و پا شکسته یک ریز و پشت هم نطق می کرد و حرف هایی از جنس نصیحت می زد🙄
در پایان سخنرانی اش گفتیم ما تقاضای ملاقات کردیم و می خواستیم صحبت کنیم.
گفت: هنوز هم حرف دارید❓
با تعجب😱 گفتیم :ما که تا حالا حرفی نزدیم.این شما بودید که حرف می زدید.
-خب حالا هر آرزویی دارید بگویید.
برای اینکه جملات و کلمات را درست بفهمد 😇و ترجمه کند سعی کردیم بیشتر از کلماتی که او به کارمی برد استفاده کنیم،مثلا به جای تقاضا می گفتیم آرزو👌
-ما قبول داریم که اسیر جنگی هستیم،آیا ایشان هم قبول دارند که ما اسیر جنگی هستیم❓
-بله قبول دارند.
ایشان قبول دارند که اینجا زندان امنیتی است و محل نگهداری اسیران جنگی نیست ❌ما آرزو داریم که به اردوگاه اسیران جنگی برویم.
داوود بلافاصله گفت:وین مخیم اسری الحرب ؟(اردوگاه اسیران جنگی کجاست❓)
-نمی دانیم فقط می دانیم که اینجا نیست.
-شنو الفرق بین المخیم و السجن ؟(چه تفاوتی بین اردوگاه و زندان هست❓)
-ما باید توسط صلیب سرخ جهانی ثبت نام📝 و دیده شویم .از اخبار جنگ مطلع شویم،وضعیت بهداشت و تغذیه ی درستی داشته باشیم .در هوای آزاد باشیم.
-شما اسیر جنگی هستید اما بودن شما ارتباطی به سرنوشت جنگ ندارد.شما باید به زندگی در زندان عادت کنید😕
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️