☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۷۸
*═✧❁﷽❁✧═*
کسی اجازه نداشت با ما حرف بزند 🚫اما خودشان با هم حرف می زدندجمله هایی که خوب یاد گرفته بودیم اسمت چیه؟کجایی هستی؟از کی تا حالا اینجایی❓
جنگ📛 تمام شده یا ادامه دارد؟و سه چهار جمله ی ساده دیگر بود.دختر🧕26-25 ساله ا ی آمد نزدیک ما نشست .چیزی نمی گفت ولی چشم از ما برنمی داشت.فهمیدم😇 دنبال فرصت می گردد که سوالی بپرسد.همه ی وجودش علامت سوال بود.بعد از این پا و آن پاکردن گفت:اسمت چیه؟
-معصومه
_کجایی هستی؟
-ایرانی🇮🇷
نمی دانم🤔 چقدر باید اطمینان می کردم،اصلا نمی دانم برای چی مارا به آنجا برده بودند و شدیدا نگران😔 حلیمه و فاطمه بودم.آنها را کجا بردند؟فاصله ی ما تا آنها چقدر است؟چطورمی توانم با آنها ارتباط داشته باشم،آیا باز همدیگر را می بینیم❓چقدر خوب بود وقتی باهم بودیم و چقدر بد شد که از هم جدا شدیم.
مریم آرام آرام در حالی که دستش را به دیوار تکیه داده بود. به طرف دستشویی رفت تا آماده نماز 📿شود. ناگاه رهبر ارکستر همه را جمع کرد و دست از قابلمه برداشتند و نفسی تازه کردند و همه از جا بلند شدند. نگران 😔شدم نکنه همگی با هم به طرف دستشویی🚽 هجوم ببرند. ضعف آنقدر بر ما غالب شده بود که با کوچک ترین اشارہ ای فرش زمین می شدیم.
میخواستم فریاد🗣 بزنم نه الان نروید، صبر کنید خواهرم آنجاست اما نمی توانستم صدا یا فریاد بزنم، در عین حال اضطراب و نگرانی😰 آنچنان در رفتار و ظاهرم نمایان بود که مثل فیلم سینمایی همه ایستادند، من و مریم را تماشا 👀کردند که چطور تلوتلو خوران راه 🚶♀میرویم، اتاق دور سرمان می چرخد و نقش زمین می شویم اما غذا 🍲را که می بینیم صورتمان را برمیگردانیم، جالب تر از همه لحظاتی بود که بعد از: سوروشان روسری هایشان را از گوشه و کناری برداشتند و به نماز📿 ایستادند.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️