ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۷۸ *═✧❁﷽❁✧═* کسی اجازه نداشت با ما حرف بزند 🚫اما خو
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۷۹ *═✧❁﷽❁✧═* وقتی نگهبان سینی های غذا🍲 را داخل فرستاد آنهایی : که نمازشان تمام شده بود یا نماز نمی خواندند❌ به سمت سینی ها هجوم بردند تا جایی که یادشان رفت دوستانشان راکه در حال نماز خواندن بودند صدا 🗣بزنند،یا منتظرشان بمانند. آنقدر انرژی مصرف کرده بودند و با حرص و ولع می خوردند😋 که دلم به حال گرسنگی آنها سوخت. بعد از اینکه خوب سیر شدند و آروغشان را زدند از ماپرسیدند شما چراغذانمی خورید🙄 ہوی تمن و مُرگہ(پلو و خورش) هصه ی اتاق را پر کرده بود امادیگه هیج غذایی ذائقه ی ما را تحریک نمی کرد❌ یکی از آنها گفت: میخواهید ما سهمتان را بگیریم ؟ در بین خودشان بحث پیش آمده بود ولی نمی دانستیم چه میگویند. آنچه روشن بود این بود که ما نمی خواستیم غذایی از آنها بگیریم و قصد داشتیم اعتصاب غذای ما اثر خود را نشان دهد تا تکلیف ما روشن شود👌 بعدازظهر که صدای خرو پف😴 همه شان بلند شده بود و هرکدامشان در گوشه ای افتاده بودند سلیمه آرام آرام همراه با قرآنش خودش را به ما رساند و در کنار مریم نشست و بی مقدمه و دست و پا شکسته با ته لهجه ی عربی به فارسی پرسید. - ایرانی هستید❓ هم خوشحال شدیم که فارسی صحبت می کند و هم ناراحت😔 از اینکه چرا فارسی صحبت می کند. دوباره ادامه داد: من و همه ی اینها ایرانی هستیم. خیلی تعجب کردیم😱اصلا اینها هیج شباهتی به ایرانی ها نداشتند حتی زبان فارسی را نمی دانستند. تعجب ما را که دید 👀اشاره کرد به دختر 🙍‍♀پانزده ساله ای که کنار مادرش دراز کشیده بود و گفته روژین در زندان به دنیا 🌍آمده و کرد ایرانی است. با تکان خوردن ساحره که از این پهلو به آن پهلو شد سریع سر جایش پرید و سرش را دوباره روی قرآن انداخت. معمای جدیدی برای ماحل کردن بود. اما قرار بود که ما فقط به هدف اعتصاب فکر🤔 کنیم و انرژی اضافی برای هیچ موضوع دیگری صرف نکنیم تا بتوانیم روزهای بیشتری را دوام بیاوریم. حرف نزنیم، فعالیت نکنیم، فکر نکنیم، اشک نریزیم ❌تا با هم باشیم. اما چطور این همه زن و دختر🧕 ایرانی اینجایند ولی ما از آنها بی خبریم، روژین پانزده ساله در زندان به دنیا آمده یعنی چه❓یعنی اینها از کی اینجا هستند و از کجا آمده اند؟ پس همسران ، پدران و مردان اینها کجا هستند . نه، من میخواهم با آنها حرف بزنم. گفتم: مریم همه خواب😴 هستند، اینها اینقدر زدند و رقصیدند که بیهوش شدند، میخواهم بقیه ی داستان را بدانم. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️