ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۷۹ *═✧❁﷽❁✧═* وقتی نگهبان سینی های غذا🍲 را داخل فرست
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۸۰ *═✧❁﷽❁✧═* مریم گفت از دایره ی قول خارج نشو،قول دادیم فقط به هدف اعتصاب فکر 😇کنیم و زیاد حرف نزنیمم تا از این دخمه بیرون بریم. - اما باید بدونیم اینهاکی هستند. بازم داری عجله می کنی و دخترشجاع شدی😏 اصلاً شاید این یک دام باشه. اصلا چرا ما را آوردن اینجا مگه تو سلیمه رو می شناسی❓ تازه من خواهر بزرگ توام و صلاح نمی دونم بری🚫دیگه بیشتر از این نه انرژی صرف کن و نه چک و چونه بزن، اما کنجکاوی تک تک سلول هایم را به سؤال واداشته بود. همیشه بعد از نماز📿 ساعت زیادی را می خوابیدم اما امروز کنجکاوی خواب را از چشمم دزدیده بود، منتظر شدم و خوب به صدای خروپف آنها گوش👂 دادم. چند تایی در خواب حرف می زدند. خوب گوش می دادم تا شاید کلمه ای فارسی بشنوم، شاید سلیمه دروغ🤥 گفته است. یعنی اینها کرد و عرب ایرانی هستند؟ ای کاش کردی می دانستم بعد از ساعتی یکی یکی سرحال بیدار شدند و شروع به گپ و گفت وگو کردند خیلی بلند حرف میزدند، اماهمگی عربی صحبت می کردند🙁 حتی کردی هم حرف نمی زدند❌ می خواستم مریم را با خودم همراه و راضی کنم. مریم اگر اینہا ایرانی ہاشند مامی تونیم آنھارا تشویق 👏به اعتصاب غذا کنیم و هر چه تعداد ماہیشتر ہاشہ زود تر نتیجه می گیریم۔ میتونیم به آنها بگیم که ما ایرانی🇮🇷 هستیم و ما را درچه شرایطی نگه می دارند و با موش ها 🐭هم نشین هستیم و به جای پلو خورشت کتک میخوریم. بالاخره اینها هم زن 🧕و هم جنس و هموطن ما هستند. میشہ شما از خیر اعتصاب غذای اینہا بگذر یم اینها اگر امشب شام بهشان ندهند ما را میخورند - اما اینها مسلمانند ظهر نماز خواندند👌 گفت: این کله ملق بود، نماز نبود. این رفع تکلیف بود😒 در هر صورت فعلاً دندان روی جگر بگذار. زمان را با افکار😇 خودم به سختی و کندی گذراندم تا به شام رسیدیم. روزشان با شام مختصر و نماز مختصرتری به اتمام رسید. روز اول ما هم با آنها به اخر رسید و چیزی دستگیرم نشد❌ولی بی اراده چشم هایم روی هم رفت و از این فضا و افکار به رؤیاهای همیشگی خودم رفتم. برای اینکه به سلیمه بفهمانم من بیدارم هر از چند دقیقه ⌚️یک بار ناله می کردم و آه می کشیدم. توانستم او را متوجه خودم کنم👌 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️