☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۳۸۴
*═✧❁﷽❁✧═*
زمانی گذشت، تا چشمانم 👀توانست بر تاریکی غلبه کند. خدای من 😱 فاطمه را دیدم که در گوشه ای از سلول مثل حلزون🐌 جمع شده بود، آنقدر نحیف و رنجور که گویی آماده ی استقبال از فرشته ی مرگ است حتی نتوانست از جا بلند شود و به استقبال ما بیاید.
هنوز به هم لبخند 😊می زدیم. در راهی قدم برمیداشتیم که هر روز سختی آن بیشتر می شد،اما انگار ما راحت تر می شدیم.
گویی مرگ گواراترین جرعه ای بود که قرار بود در حلقمان ریخته شود خود را هر لحظه به نقطه ی پایان نزدیک تر می دیدیم✅
میخواستیم دست های🤝 یکدیگر را فشار دهیم اما توانی برای این کار در ما نمانده بود. با نگاه👀 از هم می پرسیدیم و جواب می دادیمو همین قدر کافی بود
چرا فاطمه تنهاست؟حلیمه کجاست؟ نکند حلیمه...
یعنی زودتر از ما به مقصد رسیده، حتی می ترسیدم 😰بپرسم که حلیمه کجاست. ما دقیقا مثل چهار پایه ی یک میز شده بودیم که باید در چهار گوشه ی این تخته قرار می گرفتیم تا گلدان کریستالی که پر از گل های شقایق🌷 و نسترن بود بتواند بر روی این میز قرار گیرد و زیبایی خود را نشان دهد.
پرسیدم:
شما اینجا تنها بودی؟
-بعد از اینکه شما دو تا را بردند، حلیمه را هم بردند و من این چند روز تنها بودم.
آنها فکر 😇میکردند اگر از هم جدا شویم این راه ناتمام می ماند اما از اینکه با اراده ی خودمان این راه را می رفتیم 🚶♀تا به انتهای جاده ی مرگ برسیم خوشحال بودیم. چه جان
عزیزی و چه مرگ افتخار آمیزی😍 جان هدیه ی گران قیمتی که آن را ذره ذره به فرشته ی مرگ تقدیم می کردیم تا به سوی خدا ببرد در همین حین دوباره در🚪 باز شد، حلیمه مانند عروسکی متحرک که روی چھار چوب شانه هایش رو پوشی انداختہ اند با گونہ ھای ہیروں زده و چشمہایی بی فروغ😰 که به سختی پلک هایش را بالا نگه داشته بود به داخل سلول رها شد😔
نمی دانم خودم به چه شکلی درآمده بودم اما دیدن هرسه خواهرانم قرائت فاتحه را بر من واجب می کرد👌 از اینکه دوباره با هم هستیم و قرار است با هم بمیریم خوشحال بودیم. هر چند برای همین مدت کوتاه که از هم دور بودیم گفتنی بسیار داشتیم اما به کلی گویی بسنده کردیم ..
حلیمه گفت: اینجا چه زندان عجیب و غریبیه، منو بردند به یه سلول بیست و چہار متری باتعدادی از زنهائی👩 زندانی خارجی عرب که اھل فلسطین و اردن و یمن و کویت بودند. اصلاً سیاسی نبودند زندان امنیتی رو با کاباره اشتباه گرفته بودن از صبح دنبال آرایش 💅و مد و لباس👚 بودند و هرچیز که میخواستن براشون مهیا بود.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️