ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۰۴ *═✧❁﷽❁✧═* هیچ وقت مثل آن روز خوشحال نشدیم که بع
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۰۵ *═✧❁﷽❁✧═* سرمای زمستان و جاده های برفی🌨 و نداشتن امکانات لازم برای حرکت در آن برف و یخبندان،خستگی ما را صد چندان کرده بود.هر کدام از ما توی لاک خودمان بودیم و آن حرف های دل خوش کننده را در ذهن😇 مرور می کردیم و کمتر به راهی که در آن بودیم و جایی که باید می رفتیم.فکر می کردیم به تربت حیدریه که رسیدیم،وقتی سراغ قبرستان و سردخانه را گرفتیم چشم هایمان خیس اشک😭 شد و انگار تازه یادمان آمد برای چه آنجا آمده ایم و ممکن است با چه چیزی مواجه شویم.به غروب 🌅خورده بودیم و راه قبرستان را نمی دانستیم به علت برف🌨 و کولاک بین راه نتوانستیم در روشنایی روز قبرستان را پیدا کنیم.نمی دانم چرا اینقدر منگ🙄 شده بودیم. سرانجام بعد از کلی پرس و جو به قبرستان رسیدیم.سکوت 🤐سنگینی قبرستان را فرا گرفته بود.جز چند نفری که خاک عزیزانشان هنوز تازه بود،کسی توی قبرستان نبود❌آنها هم کم کم داشتند قبرستان را ترک می کردند و می رفتند.آسمان رو به غروب وتاریکی 🌃می رفت پرسیدم:غسالخانه همین جاست؟ به گوشه ای دورتر که دو سالن چسبیده به هم بودند، اشاره کردند.به سمت سالن ها راندیم.بی آنکه با هم حرفی🤐 بزنیم.هر یک به نقطه ای خیره بودیم و گاهی آهی از ته دل❣ می کشیدیم و زیر لب "استغفرالله ربی و اتوب الیه" یا "سبحان الله"می گفتیم. با تاریک شدن هوا یاد شبی افتادم که با دوستانت توی قبر⚰ خوابیدی تا دیگر از مرگ نترسی و من و سید صدای سگ🐶 در آوردیم و شما را ترساندیم. تو با مرگ شوخی می کردی و ما با تو.تو داشتی مرگ را مشق می کردی و ما مشق های📝 تو را خط می زدیم. آن خاطرات 🔖تکه های پازلی بود که اگر آن را به درستی کنار هم می چیدیم می توانست تصویر روشنی از سرنوشت امروز تو برای ما بسازد . اما ما چقدر ساده و بی تفاوت از کنار لحظه ها و حادثه ها عبور می کنیم😒 آن شب وقتی افتادی ، من ایستاده بودم و نگاهت 👀می کردم و همه حواسم به تو بود که نکند آسیبی دیده باشی . تو آن شب از سرای مردگان فرار کردی و حالا در قبرستان ، یکباره بغضم ترکید و زار😫 زدم . وقتی قصه را برای رحمان و عبدالله تعریف کردم ، آنها هم با من هم دل💞 و هم صدا شدند . ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️