ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۳۷ *═✧❁﷽❁✧═* آنچه ما را بی تاب تر😢 از همیشه می کرد
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۳۸ *═✧❁﷽❁✧═* نخستین باری که شاهد 👀این ماجرا بودیم ،از آن همه رنج و دردی که دیدیم ، همدیگر را به شدت در آغوش 🤗گرفتیم و لرزش دستها و نفس هایمان را با هم تقسیم کردیم . به عظمت وصف نا شدنی روح بزرگ برادرانمان برای پذیرش و تحمل درد سجده کردیم و دوساعت⌚️ سر از سجده بر نداشتیم و خدا را شاهد گرفتیم ، « وَ اُفَوِّضُ اَمری اِلیَ اَلله اِنَّ اَلله بَصیرٌ بِالعِباد » ( من کار خود را به خدا واگذارم که او بر احوال بندگان آگاه است )👌 فردای آن روز سرگرد محمودی اب قیافه آراسته و اتو کشیده و ادکلنی که یک شیشه اش را خرج خودش کرده بود با عصائی که به دم سگ 🐕می ماند و آن را هنگام راه رفتن تکان تکان می داد همراه با یاسین ، شاکر ، حمزه و عیدی به اتاق ما آمدند . محمودی گفت : - شما این جا راحتید ؟ چیزی کم ندارید ❓ پلک هایمان را از شدت گریه 😭روز قبل نمی توانستیم باز نگه داریم . نمی خواستیم او متوجه اندوه عمیق ما شود اما قیافه تک تک بچه ها از جلو چشمانمان دور نمی شد . صدای ناله برادر ها که همچنان در گوشمان👂 می پیچید اجازه نمی داد حرف های او را بشنویم . دو باره گفت : - من اینجا نمی گذارم از دماغ 👃شما یک قطره خون بیاید . شما گذشتهها را فراموش کنید . چرا به حانوت نمی روید و پولتان را خرج نمی کنید ؟ رو به یاسین کرد و گفت : - اگر دختر ها پول💶 بیشتری خواستند کوتاهی نکنید . دوباره رو به ما کرد و گفت : - اگر به قاطع افسران بروید ، پول💶 بیشتری دریافت می کنید ، آنجا به اندازه افسران و خلبانان به شما حقوق می دهیم ولی اینجا به اندازه ملاها و دجال ها . می خواستیم زودتر از شر حرف ها و نگاه هایش 👀خلاص شویم . اضطراب و دلهره از وجود آن همه قوطی شیر و کنسرو🥫 و پنیری 🧀که ممکن بود به قیمت جان برادرانمان تمام شود و در کوله هایمان پنهان بود ، به قلبمان چنگ می زد . در دل پشت سر هم « وَ جَعَلنا مِن بَینِ أیدیهِم سَداً وَ مِن خَلفِهِم سَدا » می خواندیم . او به همه جا و همه چیز نگاهی خیره داشت . برای اینکه قال قضیه کنده شود رو به عیدی گفتیم : - شما می توانید به جای ما بروید و آنچه را می خواهیم بخرید و برایمان بیاورید👌 به جای عیدی محمودی به او امر کرد : - نه ، همین الان همه اسرا را بفرستید داخل آسایشگاه ها و شما با من به فروشگاه بیایید🚶‍♀ اگرچه دلمان نمی خواست ❌با لباس های نو و رنگ به رنگ با محمودی و اعوانش به حانوت برویم اما این تنها راه برای رفع شر او بود . فکر می کردیم هیچ کس منتظر عبور ما نیست اما از کنار پنجره برادرها که رد می شدیم یکی پس از دیگری به بیرون سرک می کشیدند و همین به ما قوت قلب ❤️می داد . در حانوت کمتر از پولی که داشتیم خرید کردیم و به سرعت به اتاق برگشتیم 🏃‍♂حمزه با ما نیامده بود . می ترسیدیم برای تفتیش کوله هایمان 🎒در اتاق مانده باشد. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️