☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۴۴۶
*═✧❁﷽❁✧═*
چقدر خوب می شود که آدمی سیر
می شود وگرنه اشتهای سیری ناپذیر محمودی همه را می بلعید😋 چقدر خوب است که آدمی خسته می شود اگرنه برادرانم فرصت دوباره نفس کشیدن را پیدا نمی کردند ❌
چقدر خوب است که جز این دنیا ، دنیای 🌏دیگری هم هست . چقدر خوب است که ستمگران را به جهنم می بری و آنان را می سوزانی♨️ و چقدر خوب است که یقین داریم وعده تو حق است . چقدر خوب است که در انتظار فرج هستیم . چقدر خوب است که برای رنج مان ثواب می نویسند و به ما پاداش می دهند که پاداش این رنج عزت و شرف است . چقدر خوب است که ما وقتی صبوری می کنیم تو به ما سلام ✋و درود می فرستی ، چقدر خوب است که انسان تنها نیست و فقط خدا تنهاست .
چقدر خوب است که پیامبران و دوستداران خدا هم رنج و مصیبت زیاد دیده اند ✅چقدر خوب است که حسین را هم شهید کرده اند و مارا هم شهید 🌷می کنند . چقدر خوب است که زینب هم اسیر شده است . پس من هم می توانم مثل او باشم و خوب تر از همه اینها👌
چقدر خوب است که زندگی ابدی نیست و ما همگی می میریم و چقدر خوب است که اولین سوالی که در محشر از ما می پرسند این است که چقدر در دنیا 🌏زندگی کردی و پاسخ همه ما یکی است ؛ به اندازه چشم به هم زدنی ؛ « کلمح البصر »✅
محمودی عجب معرکه ای به پا کرده بود ؛ گرسنگی و تشنگی و وحشت ، خواب را از چشمانم ربوده بود😳
فردای روز سوم از گرده مریم بالا رفتم تا از اوضاع بیرون خبر بگیرم . عده ای را دیدم 👀که برای گرفتن صبحانه و سطل چای☕️ توی صف ایستاده اند نفرات جلویی ، شوربا و چای را با کشک می گرفتند و محمودی با قهقهه😂 می گفت :
- بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید . از شراب های🍷 بهشتی بخورید که مست نشوید .
جاسم تمیمی مثل همیشه شوربا و چای را بی سروصدا آورد اما چشم و ابروانش را بالا می انداخت که با ایما و اشاره به ما بفهماند که نخوریم ❌
اگرچه میلی هم به خوردن نداشتیم . نفرات آخر با بی میلی شوربا و چای را میگرفتند و پنهانی با چشم و ابرو به هم علامت می دادند . بعدها فهمیدیم که ماشاالله ، کارگر آشپزخانه توانسته بود به نفرات آخر صف بگوید که صبح اول وقت محمودی توی آش شوربا صابون ریخته و توی چای ادرار کرده است😱
در قفس ما ابتدا فقط برای تخلیه قوطی های مدفوع و ادرار در طول روز یکبار باز می شد اما بعدها روزی دوبار و هر بار یک ساعت⌚️ مخالف ساعت ورود و خروج برادران باز می شد .
حالا مالک چهار پتو و چهار لیوان و یک ظرف غذا و چند دینار و چهار کیسه انفرادی و یک نگهبان به نام خمیس شدیم . البته درباره این قلم آخری نمی دانم ما مالک خمیس شده بودیم یا خمیس مالک ما شده بود که البته در هر دو صورت نفرت انگیز 😖بود . او با نگاهی کینه توزانه و غضبناک چشم از اتاق ما بر نمی داشت و مثل سایه دنبال مان می کرد .
گاهی شانه به شانه ما راه می رفت🚶♂ تا با این کار برادر ها را بیشتر عصبانی کند . به محض اینکه با ما هم قدم می شد مسیرمان را به سمت قفسمان کج می کردیم . مثل پرنده ای 🕊شده بودیم که به قفس گرفتار شده و مدام خود را به دیواره های قفس می کوبد تا شاید از بقیه پرندگانی که در قفس گرفتارند خبری بگیرد اما از هیچ درزی و دیواری خبری نمی رسید🚫
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️