ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۴۹ *═✧❁﷽❁✧═* مهندس زردبانی خیلی باهوش 😇بود ؛ درعین
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۵۰ *═✧❁﷽❁✧═* گاهی ساعت ها کنارش می نشستم و به مدادش✏️ که یواشکی از صلیب سرخ برایش کش رفته بودم ، به انگشتی که روی کاغذ حرکت می کرد نگاه👀 می کردم تا شاید کمی نقاشی یاد بگیرم اما بر خلاف خوشنویسی در نقاشی هیج استعدادی نداشتم 😞 او با این خط ها و نیم خط ها و نقطه ها هر تصویری که دلش می خواست می ساخت ، یک بار با کنجکاوی 😇از او پرسیدم : - چطور می شه که آدم نقاش می شه . - نقاشی چیزی جز رقص خط و نقطه نیست ❌ - خب کلمه هم چیزی جز بازی خط و نقطه نیست . تو می تونی با خط و نقطه ، خیال منو نقاشی کنی ❓ - نه نمی تونم اما می تونم یک نقاشی به رنگ خیال بکشم ! - من می تونم کلمه هایی رو که خیال منو شکل میدادن کنار هم بذارم و تو رو با دنیای خیال خودم آشنا کنم😍 همین طور که با من حرف می زد روی پارچه سفید با همین خط و نقطه ها پرنده🕊 زیبایی کشید و آنقدر با پرهایش ور رفت که خسته ام کرد . پا برهنه روی احساسش دویدم . - بابا دست از سر پرهاش بردار . - باید خوش پروبال باشه که گرفتار قفس نشه❌ احساس کردم مریم را تا وقتی که درحال نقاشی کردن ندیده بودم اصلا نمی شناخته ام . او چقدر دلتنگ 💔این خط و نقطه ها بوده اما هیچ وقت شکایتی نکرد . دلم برای اسارت مریم بیشتر از خودم سوخت . پیش خودم می گفتم چطور این همه احساس لطیف در دستانی بی رحم گرفتار شده و او چگونه با این همه خشونت کنار می آید😔 نتوانستم جلوی احساساتم را بگیرم و گفتم : - مریم وقتی بعثیا می زدنت چه احساسی داشتی❓ - اسارت 🙌که شاعر و نقاش نمی شناسه . شاید در بین این اسرا هم نقاش یا شاعر باشد . فعلا احساس همه مون زخمی و شلاق خورده است . مگه یادت نیست اول اسارتمون تو تنومه ، شاعر هم داشتیم . اوایل بعد از شلاق خوردن طبع شعرش گل می کرد و شعر می خوند اما روزای آخر اونقدر کتک خورد که شعر خوندن یادش رفت 😢 اینا همه تلاششون اینه که ما هرچی بلدیم یادمون بره تا بتونن هرچی می خوان یادمون بدن ولی ما باید مقاومت💪 کنیم تا چیزایی که بلدیم یادمون نره . یک باره صدای لگد و کابل توأم با نعره های گوش👂 خراش محمودی و نوچه هایش که قبل و بعد از آمدن صلیب سرخ چند روزی به ما و خودش استراحت داده بود ، مارا از دنیای زیبای رقص نقطه و خط به دنیای سیاه واقعیت پرت کرد 😞 او مثل هیولایی خون آشام به دل هایمان که هنوز در اندیشه نقاشی بال پرنده بودند ، چنگ انداخت . آن قدر ناگهانی وارد شدند که نتوانستیم هیچ تکانی به خود بدهیم . با فریاد 🗣گفت : - تفتیش ، تفتیش ؛ هرچه داخل کیسه های انفرادی دارید بیرون بریزید . خواستیم به کیسه ها نزدیک شویم که به سرعت هر چهار کیسه را پخش زمین کردند . تمام دارایی ما از این کیسه های انفرادی همان لباس های👕 مندرس خودمان بود و چند قوطی شیر و کنسرو 🥫که زیر چکمه های آنها له شد . یک دانه سیب 🍎که چند روز در انتظار تقسیم و تناول بود ، مثل توپ فوتبال⚽️ به بیرون شوت شد . وقتی چیزی را که به دنبالش بودند پیدا نکردند به دست های ما نگاه 👀کردند . ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد....👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️