ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۶۴ *═✧❁﷽❁✧═* چند بار از حاجی ملاقات با صبحی فرماند
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۶۵ *═✧❁﷽❁✧═* شنیده 👂بودیم هر چند وقت یکبار عده‌ای را به زیارت🕌 می‌برند . این تنها احتمالی بود که می‌توانست این شادی را تفسیر کند . ناگهان در آن سکوت و بی‌ خبری از پشت در و پنجره صدای🗣 ناشناسی شنیده می‌شد که به زبان فارسی اما با لهجه عربی پشت سر هم می‌گفت : بخند ، بخند ، سرت بالا ! سرت بالا ! همدیگرو بغل کنید 🤗 آفرین . بسیار کنجکاو 😇شده بودیم و می‌خواستیم از این کلمات درهم و برهم متوجه داستان شویم . حلیمه که همیشه با صحبت‌های عادی‌اش همه ما را به خنده☺️ می‌انداخت ، گفت : بچه‌ها بیاید همدیگرو بغل🤗 بگیریم و سرمان را بالا نگه داریم و بخندیم شاید بفهمیم چه اتفاقی افتاده . شنیده بودم بچه‌ها کلمات فارسی را وارونه به عراقی‌ها یاد می‌دهند . به همین دلیل کلماتی را که می‌شنیدیم برایمان راهگشا نبود 😐درحال بحث و تحلیل دیده‌ها و شنیده‌هایمان بودیم که صدای🗣 نزدیک شدن نگهبان حاجی به قفس‌ مان را شنیدیم . سریع چادرهایمان را پوشیدیم و آماده نشستیم . وارد شد و به ما گفت : بیرون بیایید . من از ترس اینکه شاید بخواهند ما را به جای دیگری ببرند، نامه‌هایم💌 را زیر چادرم قایم کردم و بیرون آمدم . کمی آن ‌طرف‌ تر از یک اتاقک حصیری که ما به آن آغل می‌گفتیم ، یک نیمکت گذاشته بودند و برای اینکه آغل پنهان باشد ، پتویی پشت نیمکت آویزان کرده بوددند . در آن بیابان بی‌آب و علف یک گلدان درختچه نخل🌴 هم برای زیبایی و تزئین گذاشته شده بود و در کنار همه این‌ها مردی با یک لبخند به ما سلام✋ کرد و خوش‌آمد گفت . از صدایش او را شناختیم . همان مردی بود که برادرها را به لبخند زدن و در آغوش🤗 گرفتن هم دعوت می‌کرد . او عکاس بود . ابتدا تمایلی به عکس گرفتن نشان ندادیم☹️ اما به تصور اینکه این عکس ممکن بود برای خانواده‌هایمان ارسال شود و این درختچه و نیمکت و پتو بتوانند نگرانی آنها را کم کنند ، به عکس گرفتن رضایت دادیم👌 عکاس گفت : - چادرهایتان را درآورید تا ازتان عکس بگیرم گفتیم : با چادر عکس می گیریم . در حالی که زیر لب غرولند می کرد گفت : من از چی اینها عکس بگیرم⁉️ لااقل دست هایتان را بیرون آورید ما از حرف هایش سر در نیاوردیم اما حلیمه که این جملات را خوب فهمیده بود برایمان ترجمه کرد . وقتی روی نیمکت نشستیم ، دوباره همان کلمات « خنده ، خنده ، سربالا ، بغل کنید آفرین » را تکرار کرد . ما بی اعتنا 😕به آنجه می شنیدیم ، منتظر پایان این صحنه سازی ها بودیم . تازه فهمیدیم 😇منظورش از « همدیگر را بغل کنید » این است که به هم نزدیک شوید . عکاس 📷که عکس العملی از ما نمی دید دوباره و چند باره حرفش را تکرار می کرد ، وفتی مطمئن شد ما با همین چادرها عکس می گیریم ، مدام ما را جا به جا می کرد ؛ یا می گفت همه بنشینید یا می گفت همه بایستید . هرچه می گفت سر بالا ! ما سرمان را پایین می انداختیم . می گفت «خنده» ! ما اخم😞 می کردیم ، آخرین بار که به مریم رو کرد و گفت : بغل کنید مریم از کنار من بلند شد و بالای سرم ایستاد . عکاس آن قدر عصبانی😡 شده بود که اگر کاردش می زدی خونش در نمی آمد . مریم که دید عکاس حسابی به هم ریخته و به او گفت : حالا بخند! او هم بالاخره تصمیم گرفت چیدمان عکس را به خودمان بسپارد 👌 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️