☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۴۷۷
*═✧❁﷽❁✧═*
گرفتار خشم هول انگیزی شده بودم که حتی اجازه ندادند
آخرین ثانیههایی را که در اسارت آنها هستیم هم طعم رسیدن به آزادی را بچشیم و لذت 😍ببریم . این خشونت بیرحمانه ما را در چنگ بیخبری مطلق شکنجه میداد .
میهماندار از اینکه لبخندهایش😊 بیپاسخ میماند و دست رد به پذیرایی او میزدیم کلافه😖 شده بود . گفت :
واقعا ما را به ایران میبردند؟ به جایی که چهارسال فقط خواب😴 آن را میدیدم؟ شاید حالا هم دارم خواب میبینم . اما اگر این واقعیت داشته باشد ، من فرصت خداحافظی با قفسم را از دست دادهام و بیآنکه با برادرانم وداع کنم ، از آنها جدا شدهام😔 به بقچهای که زیر چادرم پنهان داشتم نگاه کردم . حالا این بقچه برایم حکم همان سنجاق قفلی🖇 را داشت که مرا به گذشتهام وصل کرده بود . به حلیمه که کنارم نشسته بود نگاه👀 کردم . بیصدا بود و فاطمه بی صدا تر از او . مریم چشمهایش را بر هم میفشرد که مبادا با واقعیت دیگری مواجه شود .
شاید هم فکر میکرد خواب میبیند و اگر مراقب نباشد ، رویای شیرینش از لای پلکها میلغزد و میگریزد . ما که لحظهای را به سکوت سپری نمیکردیم ، حالا لب از لب نمیگشودیم . بقیه برادران هم حالی بهتر از ما نداشتند . فقط هر دقیقه یکبار صدای کسی را میشنیدم که میپرسید :
- رسیدیم؟ چقدر دیگه مونده برسیم❓
- خوشحال باشید! همهچیز تمام شد! شما دارید میروید ایران😍
میهمان دار پاسخ داد
- یک ساعت دیگر .
به ساعتم⌚️ ، به چرخش عقربه ثانیه گرد خیره ماندم . دوباره زمان در اختیارم قرار می گیرد و زمان هم آزاد و مال من می شود .
خواهر کافی از هیئت همراه هلال احمر بالای سرم ایستاده بود . وقتی متوجه😇 شد چشمم به ساعت خیره
مانده پرسید :
- به چی فکر 🤔می کنی ؟
- الان ساعت آمار است ، ساعتی که برادرها را با کابل شمارش می کنند و بعضی ها را ... می دانی آمار یعنی چه ❓
- یعنی شمردن
- نه یعنی یک قدم مانده به مرگ . یعنی با حقارت چند قاشق🥄 شوربا گرفتن و با بغض قورت دادن . می دانی یکی از بچه ها توی ساعت آمار به مجرد اینکه پاش👣 رو از دستشویی بیرون گذاشت نگهبان با کابل ضربه ای به سرش زد و او ضربه مغزی شد و مرد؟
تازه سر درد دلم💔 داشت باز می شد که گفت :
- سعی کنید فراموش کنید . خداوند انسان را بر وزن نسیان (فراموشی) آفرید . توی این یک ساعت چشم هایتان را به روی همه چیز ببندید تا بتوانید از این به بعد راحت تر زندگی کنید👌
اما من چگونه می توانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازه خودم شیون😭 می کردم و صبح می دیدم زنده ام و دوباره باید خودم را آماده مرگ کنم . من نمی خواهم❌ رنجی را که با جوانی ام آمیخته است ، از یاد ببرم .
جوانی ام را ، بهترین سال های زندگی ام را چگونه فراموش کنم❓ یعنی از هجده ، نوزده ، بیست و بیست و یک سالگی ام بگذرم؟😒 من از جوانی فروخورده ام نمی گذرم . اگرچه این رنج مرا ساخته و گداخته کرده است👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️