🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۸۷ *═✧❁﷽❁✧═* گریه ام گرفته بود 😢که روحانی کناری،یواشکی با سر بهش اشاره کرد و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد،به خیر گذشت ، زیرچشمی😒 حواسم به همه چیز بود ، غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم📚فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ، ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد ... با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم 😇که اون آقا رو بهم معرفی کردن ، رئیس اونجا بودتا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود!❌کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد 😱 با شنیدن 👂اسم هادی، حالت چهره اش عوض شداصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه 😍اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ، هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ، من از سر دوستی💞 و برادری این حرف ها رو بهت گفتم اینها رو گفت و رفت🚶من هنوز متعجب بودم😳شب، توی اتاق، مدام حواسم به رفتارهای هادی بود، گاهی به خودم می گفتم،حتما دفاعش💪 از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ، ولی چند دقیقه⌚️ بعد می گفتم،نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ❌پس چرا از من دفاع کرده؟هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم☹️ آبان 🗓89 ، توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس 📚می خوندیم ، یهو یکی از بچه ها از در وارد شد🚶 و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ، با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد😍حالت شون واقعا خاص شده بود! با تعجب نگاه شون می کردم 👀که یهو حواسشون بهم جمع شد و یکی با ذوق و خوشحالی☺️ فراوانی گفت : برنامه دیدار رهبره ، قراره بریم رهبر رو ببینیم😍 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نــدبه هاے دلتنـگے³¹³❤️🍂 @nodbehayedetangi313 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷