🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۸
*═✧❁﷽❁✧═*
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز👚🧥 و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد😍 نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم❤️ گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک 👜و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود🚶♂
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم😔
به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم 🤦♀از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.
یک روز که سرِ چشمه💦 رفته بودم، از زن ها شنیدم👂 پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند❌
پدرم در خانه از تظاهرات✊ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای✊ ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای🏕 ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند👌
یک ماه🌙 از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها🏙 همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا🗣 می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود😍
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷