🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۲۵
*═✧❁﷽❁✧═*
آه از نهاد صمد درآمده بود🙊بالاخره به امامزاده🕌 رسیدیم. گوسفند 🐑را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی😋 بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ.
با دیدن آلبالوهای🍒 قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو😍» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد🗣 بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم☹️
خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم😍او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم👌
خودش گفت خیلی آلبالو دوست😋 دارد.»
تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم🚫
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه🏡 ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد🚶♂هر بار هم چیزی هدیه 🎁می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول💶 زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی ⌚️آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»✅
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها 🌃بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور 😇مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم🤐
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷