🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۱۵
*═✧❁﷽❁✧═*
همون طور که وسایلش رو توی کیفش🎒 می گذاشت،خطاب به من گفت : نمیای سالن غذاخوری😋؟
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم 👌، هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد😖، همزمان این افکار😇، چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن،می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند 😡...
سارا بدون توجه به اونها😏، دوباره رو کرد به من امروز توی سالن، شیفت منه، خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی😍 یه نگاه به اونها کردم 👀و ناخود آگاه گفتم: حتما ! و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون🏃 ... .
روپوش رو پوشیدم و دستکش✋ دستم کردم، همه با تعجب بهمون نگاه می کردن😳 و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم! کنارش ایستادم 🕴و مشغول کار شدم ، سنگینی نگاه ها رو حس می کردم، یه بومی سیاه داشت به غذاشون🍲 دست می زد ...
┄┄┅┅✿❀♥️❀✿┅┅┄┄
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نــدبه هاے دلتنـگے³¹³❤️🍂
@nodbehayedetangi313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷